چند وقتی هست که حالم بد بود و نتونستم درس بخونم. یعنی حتی الان هم نمی‌تونم درس بخونم. نمی‌دونم چرا، دست و دلم به درس خوندن نمیره. کلی هم برنامه‌ریزی کردم ولی بیفایده بود. رسماً بزرگترین هدفی که داشتم رو به سخره گرفتم! من چقدر، دیوانه‌ام؟ یا بیخیال؟ یا شاید هم مریض؟ نمی‌دونم. شاید حرف زدن با دیگران حالم رو خوب می‌کرد، ولی خدایی هم کسی نیست باهاش صحبت کنم! آخه صحبتی هم با کسی ندارم! مثلا یک نفر می‌گفت که با من صحبت کن! بهونه من هم این بود که اگه می‌تونستم حرف بزنم که اول از همه به خودم یه جواب می‌دادم که چرا حالم اینجوریه! ولی وقتی حتی برای خودم جواب ندارم، چطوری می‌‎تونم با بقیه حرف بزنم و به سوالاتشون جواب بدم!؟ چه مرگمه؟ نمی‌دونم. فقط دوست دارم مثل کوآلاها بخوابم و بخوابم و بخوابم و انگار درد خوابیدن از درد بیدار بودن کمتره!

دارم کم کم به این نتیجه می‌‎رسم که شاید اگه کار می‌کردم، حالم بهتر بود. نمی‌دونم. بازم میگم، تو دوران سربازی با ۴ ساعت خوابیدن، نزدیک به ۲۰ ساعت فعالیت داشتم و انگیزه‌ام رو با تمام غمی که داشتم، از دست نمی‌دادم. اما الان؟ فکر کنم چون غمی ندارم عملکردمم خوب نیست. یاد سریال United State of Al میفتم. اونا هم وقتی از سربازی برگشته بودن (مخصوصاً دوست شخصیت اصلی) حالشون خوب نبود، ولی انگار تو سربازی عملکرد خوبی داشتن. با این که حالشون هم از سربازی بهم می‌خورد. حداقل این یه چیز مشترک بین همه نوع خدمت و سربازیه. القصه حالم زیاد رو به راه نیست. احتمالا کار کردن حالم رو بهتر کنه. شاید برگردم و یه مقدار کتاب بخونم تا حالم بهتر بشه؟ هیچ ایده‌‎ای ندارم.

دیروز یکی از احمقانه‌ترین مصاحبه‌های شغلی عمرم رو انجام دادم. احمقانه از این جهت که سوالاشون ناراحت‌کننده بود. کاشف به عمل اومد که اکثر اعمالی که در زندگیم انجام می‌‎دهم، من رو از حوزه انسانیت و دین خارج می‌کنه. جالبه به خدا. مجبور شدم چندجایی دروغ بگم و الان پشیمونم! من از دروغ متنفرم! فکر کردم کارهام بد بودن و الان با خودم می‌‎گم که کاش راستش رو می‌گفتم. موزیک‌هایی که گوش میدم، فیلم و سریال‌هایی که می‌بینم، حتی نویسندگان مذهبی که ازشون کتاب خوندم هم من رو از رده خارج می‌کنند. فکر کنم اگه همینطوری پیش می‌رفت من رو از خاورمیانه اخراج می‌کردند و البته مایه مسرت و خوشحالی بود. واقعا جالبه که بعد از نزدیک به نیم قرن حکومت به این کشور، هنوز درگیر اینجور ظواهر هستند. درسته، هیچ ابرقدرتی نمیتونه ایران رو نابود کنه. همچنان که اسرائیل نتونست فلسطین رو نابود کنه. تنها چیزی که میتونه این کشور رو نابود کنه، خودشه و این غم‌انگیزترین تراژدیه که میتونه برای یه کشور وجود داشته باشه.

واقعا دوست دارم برم تو یه روستا و با یه مشت مرغ و گوسفند زندگی کنم. فکر کنم زندگی اینجوری کم‌دردتر و کم‌هزینه‎‌تر تموم میشه تا زندگی الانم! یه روستای ساکت، با یه کتابخونه پر از کتاب، بدون دسترسی به اینترنت و بدون دسترسی به هرکسی! به نظرم بهشت می‌تونه این شکلی باشه.

اینم نوشتم در راستای نوشتاردرمانی! و از این به بعد احتمالاً بیشتر اینجوری بنویسم و بدون وسواس! من خودم یکی از سرسخت‌ترین مخالفان تراپی‌ام! حالا دلایل خودم رو دارم. ولی مگه تراپی چند ساله به وجود اومده؟ قرن‌ها مردم مشکلاتشون رو چطور حل می‌کردند؟ انسان امروزی واقعا ضعیف و رقت‌انگیز و Patheticـه! شاید قرون گذشته، چندان علمی نبودند، اما حداقل اینقدر هم ضعیف و درهم شکسته نبودند. آره، معلم زبان راست می‌گفت: !I'm broken