از AEF 2 به Evovle 4

از اونجایی که در طول هفته وقت نداشتم که زبانم رو ادامه بدم، می‌دونستم که در این آموزشگاه جدید میشه کلاس آخر هفته‌ها رو برداشت و سه جلسه رو تو یک روز داشت. منم بین پنجشنبه و جمعه، جمعه رو انتخاب کردم. اول برای مصاحبه رفتم که تعیین سطح بشم. جالب اینجا بود که تعیین شد که سطح من به جای پیش متوسط (Pre Intermediate) متوسط رو به بالا (Upper Intermediate) هستش. و این یعنی دوباره یه جهش زدم (البته این بار به خواست خودم نبود) از AEF 2 به Evovle 4 که به چند دلیل برام عجیب بود.

به خاطر معروف بودن و بالا بودن سطح کیفی تدریس این آموزشگاه، می‌گفتن که وقتی مصاحبه می‌کنن، سطح آدم رو میارن پایین. در صورتی که نه تنها چنین اتفاقی نیفتاد، بلکه سطحم بالا رفت! بر خلاف حداقل آموزشگاه قبلی!

ساختمان آموزشگاه دخترونه از پسرونه جدا بود که به نظرم یه پوینت مثبت بود. مثلا انتظار داشتم به خاطر معروف بودن آموزشگاه، بحث مختلط بودن و این صوبتا زیاد براشون مهم نباشه که به نظرم اینقدری مهم بوده که دو تا ساختمون متفاوت در نظر گرفتند. خیلی خوبه! چون بالا بریم یا پایین بیاییم، کنترل این مغز بی‌صاحاب یه جاهایی دست خود آدم نیست. انصافا هم دخترها کم نذاشته بودن! مثلا یکی‌شون حتی کت شلوار پوشیده بود و موهاش پسرونه بود اگه از نزدیک نمی‌دیدی فکر می‌کردی پسره! و بچه‌ها هم روش کراش زده بودن. که احتمالا نظرات بنده رو می‌دونید. بگذریم.

و اما، تیچر! بالاخره بعد از یک سال و نیم تحصیل زبان تو آموزشگاه قبلی، بالاخره یک تیچر مرد تدریس ما رو برعهده گرفت که سنش هم از ما بیشتر باشه و چقدر از این بابت خوشحالم! همه تیچرهای آموزشگاه قبلی، دخترانی بودن همسن و سال خودم، گاه کوچکتر و گاه بزرگتر با اختلاف کم، و خب، نمی‌خوام بگم بد تدریس می‌کردن، اما سابقه تدریس کم بود، گاهی اطلاعاتش ناقص بود و... اما اینجا؛

تیچر حدود سی سال سن داره. خوش قد و بالا و قدبلندتر از من! دو تا مدرک دانشگاهی داره که یکی‌اش تیچینگ زبانه و دیگری مهندسی نفت. شیوه آموزش زبانش فوق‌العاده‌ست و تسلط و لهجه و اینا رو که دیگه نگم! (هرچی نباشه دوازده ساله سابقه تدریس داره) اتفاقا دیروز که داشتم تعیین سطح می‌شدم، خانم تعیین‌سطح‌کننده اشاره کرد که تیچر خوبی بهمون افتاده. 

بچه‌ها؛ رنج سنی به همدیگه نزدیک و اختلاف سنی‌ها کم شده که می‌تونم بگم واقعا اتفاق خوبیه! آموزشگاه قبلی معمولا سن بچه‌ها پایین‌تر بود و درکشون هم پایین‌تر! حالا ما چند نفر رو داریم که حداقل درک بالاتری از رفتار اجتماعی دارند. سطح زبانمون هم بالاخره نزدیک همدیگه است و این خوبه.

پ.ن: به قول مادر، هرچقدر پول بدی همونقدر آش می‌خوری! ولی این تیچر اینقدر خوب بود که کاش وقت داشتم تا یک روز در میان ببینمش :)
پ.ن ۲: خوشحالم که یکی از تصمیماتم اینقدر نتیجه خوبی داده! امیدوارم دیگر تصمیم‌ها و انتخاب‌هایم نیز، این چنین خوب باشند. پایان...

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۱۳ مهر ۰۳

در محاصره مخالفان

دیشب متوجه شدم وضعیت اطرافیانم چقدر خرابه و هرچقدر که بیشتر پیش میره، بیشتر به تنهایی خودم پی می‌برم. گاهی اوقات می‌بینم یکی از اعتقادات من متنفره ولی متوجه نشده که من اون اعتقادات رو دارم. جوری ابراز تنفر می‌کنه که من می‌ترسم و وقتی از من هم می‌پرسه مجبورم که با اصطلاحاتی مثل "چی بگم والا؟" و "چه می‌دونم؟" جوابش رو بدم. در وهله بعد انتظار دارم کسایی که هم عقیده من هستن، باهام اشتراک زیادی داشته باشن، ولی می‌بینم اونا هم از لحاظ سیاسی هم عقیده من نیستن. اونا هم، چنان ابراز تنفر می‌کنن از عقیده سیاسی من و سیاست یا سیاست‌مداری که مثلا قبولش دارم، که باعث میشن دوباره بترسم! مسیحی‌ها، مسلمون‌ها رو مسخره می‌کنن و آتئیست‌ها ازشون متنفرن و اصولگراها، اصلاح‌طلبا رو مسخره می‌کنن و فحش میدن. و همه و همه و همه، با همدیگه مخالفن...

این تفاوت‌های عجیب‌غریب باعث میشن هر روز بیشتر دنبال کسی باشم که بیشترین اشتراک رو با من داشته باشه و هر روز هم این شخص نایاب‌تر میشه. چون پیدا کردن نزدیک‌ترین شخص به خودم، سخت‌ترین کار دنیاست. باید بین هفت‌هشت میلیارد آدم روی کره زمین فقط یک نفر رو پیدا کنم. ولی کاش درک همه یه طوری بود که آدم می‌تونست خودش باشه. می‌تونست راحت بگه عقیده مذهبی من اینه یا عقیده سیاسی من اینه. من فلان مشکل رو دارم و فلان ویژگی رو ندارم. ولی خب، با دیدن نحوه برخورد مردم با تفاوت‌ها و ری‌اکشن‌شون در وضعیت نامطلوب‌شون، بیشتر ترس وجودم رو میگیره تا چیز دیگه...

صرف وجود تفاوت نمی‌تونه باعث ایجاد اختلاف و پراکندگی، جنگ و درگیری بشه. ولی نحوه برخورد غلط مردم با این تفاوت‌ها، می‌تونه باعث اختلافات و درگیری‌های زیادی بشه. تفاوت‌هایی که انگار کسی دلش نمی‌خواد درکشون کنه...

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۶ مهر ۰۳

...Dance? I don't know how to dance

یا: چی فکر می‌کردیم، چی شد!

فکر می‌کردم می‌تونم بشینم هر شب یه قسمت سریال دلخواهم رو نگاه کنم. فکر می‌کردم می‌تونم هر روز برم باشگاه و حرفه‌ای ورزش کنم. فکر می‌کردم هر شب می‌تونم بشینم و مثل قدیما کتاب بخونم و انیمه ببینم. حتی فکر می‌کردم که قراره طبق روتین قبلی زبان رو ادامه بدم. ولی همه این‌ها منحرف شدش و مسیرشون عوض شد. به غیر از زبان که می‌خوام آموزشگاه رو عوض کنم، بقیه رو نمیشه کاریش کرد.

ما خودمون مسیر زندگی‌مون رو انتخاب می‌کنیم، ولی مثل این که توی اون مسیر هم کنترل همه چیز دست ما نیست. در عوض، راضی‌ام که مسیری که خودم دلم می‌خواست رو انتخاب کردم، نه اجبار دیگران و عوامل بیرونی! حداقلش اگه نمی‌تونم سریال ببینم، کتاب بخونم، ورزش کنم، از اون طرف هم ناراحت نیستم که دارم چیزی که علاقه دارم رو می‌خونم. و این یه جورایی جبران‌کننده است و کافیه برام. منتظر روزی می‌مونم که بشه جفتش رو باهم داشت. اما امسال و تا اطلاع ثانوی، نمیشه.

کاش، این مسمومیتی که الان دچارش شدم نبود. و می‌تونستم یک مقدار سالم‌تر باشم. اینجوری عملکردم بهتر و راحت‌تر می‌شد. این شرایط یه مقدار  فرسایشی‌طوره. هم باید درگیر این مسمومیت باشم و هم درس‌ها. ولی پیروزی غیرممکن نیست و شدنیه. نمی‌دونم چطوری و از کجا، این مسمومیت وارد بدن من شد. احتمالا برای فهمیدنش باید رفت هر ۳۶۵ روزِ هر سال گذشته رو ویدیو چک کرد تا علت بیماری مشخص بشه. ولی لازم نیست. چون استثنائاً این بار علتش رو می‌دونم. فقط باید همزمان، هم برنامه‌هام رو جلو ببرم و هم درمانم رو پیگیری کنم. شایدم دکتر لازم بشم. ولی دوست دارم خوددرمانی کنم.

مثل این که باید به ساز این دنیا رقصید.
اما...:

  • ハミド・レザ
  • پنجشنبه ۵ مهر ۰۳

انتخاب اسامی مسخره برای عناوین وبلاگ

یک اسم ثابت با یک عدد متغییر گذاشتم جلوی عناوین وبلاگ و حس نویسندگی بهتری بهم دست میده! بیشتر حس حماقت بهم دست میده تا حس نویسندگی! یعنی به خاطر دو کلمه در عنوان، باید در حس و حال نوشتن من تغییری ایجاد بشه؟

من الان سه طرح بزرگ برای رمان دارم که اگه تمرکزم رو بذارم روشون، به جرئت می‌تونم بگم که تبدیل به رمان‌های بزرگ و معروفی خواهند شد! اما چرا نمی‌شن؟ چون وقت ندارم بذارم روشون! چون ادامه طرح به ذهنم نمی‌رسه! چون تلاشی روشون نمی‌کنم.

از همه مهم‌تر همون وقت نداشتنه! تو این یه مدت نتونستم درست حسابی باشگاه برم. اصلا نتونستم برم که بخواد درست حسابی باشه یا خراب! سعی کردم خودم رو با این اپلیکیشن‌های ورزش در خانه مشغول می‌کنم. ولی ورزش در خانه کجا و ورزش در باشگاه و با آهن سرد کجا؟

نتونستم درست حسابی فیلم ببینم، در حالی که "باید" فیلم ببینم چون که جزئی از درس‌هام محسوب میشه. "باید" کتاب بخونم، چون باید اطلاعاتم رو راجع به موضوع بیشتر کنم و جزئی از درس‌هامه، ولی وقت نمی‌کنم! فیلم‌دیدن و کتاب‌خوندن بزرگترین سرگرمی‌های زندگی من بودند که حالا دستم بهشون به سختی می‌رسه. یه فیلم ساده نزدیک به دو ساعتی رو تو سه روز یا چهار روز می‌شینم ببینم. و این برای کسی که یه زمانی نشسته و ۵۰۰ قسمت انیمه دیده، یکم ناراحت کننده است. 

من حتی شروع کردم که انیمه وان‌پیس رو ببینم و بیشتر از چند قسمت دووم نیاوردم! احتمالاً این بی‌حوصلگی نسبت به تماشای یک فیلم یا یه قسمت از سریال یا انیمه، به خاطر خدمت یا بالا رفتن سن باشه. حالا تبدیل شدم به کسی که می‌تونه هفته‌ای یک قسمت سریال‌ها رو دنبال کنه! من همون کسی بودم که چندسال پیش وقتی بوروتو شروع به پخش کرد، می‌گفتم وای! چقدر سخته هفته‌ای یک قسمت انیمه یا سریال نگاه کردن و حالا رسما دارم ازش لذت می‌برم. واقعا روز به روز حوصله آدم کم میشه و خیلی سخته که پایدار نگه‌ش داره.

بیشترین عاملی که اذیتم می‌کنه در عین حالی که لذت‌بخش و زندگی‌بخشه، خوابه! هنوز موفق نشدم که ساعت خوابم رو کنترل کنم. امیدوارم بتونم هرچه زودتر یه حرکتی بزنم. اگه بتونم ساعت خوابم رو کنترل کنم، برد با منه، ولی فعلا که نبوده! امیدوارم هنوز...

تازگیا که شروع کردم به فعالیت و حرکت کردن، بازم می‌بینم که یه سری کمک‌ها از ناکجاآباد و از سویِ احتمالا خدا میشه! دنبال یه چیزی می‌گردم و پیداش نمی‌کنم و یه دفعه یه مردی که تو مغازه‌اش نشسته بهم آدرس جایی که اون چیزی رو که میخوام داره رو میده. و به نظرم اینا نشونه‌ است! ممکنه هم سرکاری باشه نمی‌دونم! ولی یه راهنمایی‌هایی میشه قطعا...

یه سری چیزها هم فکرم رو درگیر می‌کنه. مثل جنگ که به جای این که شعله‌هاش خاموش‌تر بشه، هی روشن‌تر میشه. برام مهم نیست چه اتفاقی می‌افته. ته دلم خوشحالم که اگه هم شکست بخوریم و نابود بشیم، حداقلش تسلیم نشدیم و سرمون رو جلوی کسی خم نکردیم. و همچنان برام عجیبه که چرا کل دنیا با کشور ما دشمنی دارن و چرا؟ یعنی قهرمان این داستان ماییم؟ یا یه توهم مسخره زدیم که قراره دنیا اونجوری بشه که ما می‌خوایم حالا هرچقدر که سختی بکشیم؟ همیشه حسرت یه ایران، با تاریخ چندهزارساله، با بهترین دین، با آزادی، بدون وجود هرگونه تحریم و خصومتی از دیگر کشورها به دلم می‌مونه و احتمالاً تا آخر زندگیم هم نتونم ایران رو اینجوری ببینم.

نسل جدید هم گاهی اوقات دلم رو بدجور می‌شکونه! انگار شستشوی مغزی داده شدن! شدن مثل زامبی! کوچکترین اطلاعات عمومی راجع به جغرافیا، سیاست یا علوم انسانی ندارن ولی اطلاعات جنسی‌شون از روانشناس‌ها هم بیشتره. به جای مقاومت و جنگیدن با اژدهای درون، ترجیح می‌دن که هر روزِ زندگی‌شون رو به بطالت یا لذت بگذرونن. با توهم این که دارن تو این کشور سختی می‌کشن. حال آن که معنای واقعی سختی رو نمی‌دونن. این طرز بزرگ‌شدن نسل جدید، و این فرهنگ به شدت سکشوالیته و کثیف، حالم رو بهم می‌زنه و ناامیدتر از قبل...

پ.ن: اینم از یه پست آخر هفته‌ای! عیدتون هم مبارک :)

پ.ن: لطفا دنبال‌کنندگان خاموش یا عادی دنبال کنند، یا قطع دنبال کنند. با تشکر...

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۳۰ شهریور ۰۳

در مزایای محیطِ امن

هر آدمی دوست داره تو محیطی باشه که توی اون محیط، راحت باشه، بتونه راحت صحبت کنه، بتونه با بقیه ارتباط بگیره و هزارتا فعل و انفعالات دیگه! در یک کلام، بتونه خودش باشه! فکر کنم من در این نوع محیط‌ها خیلی کم حضور دارم یا به احتمال بسیار در اصل حضوری در این نوع محیط‌ها ندارم. محیط‌هایی که توش هستم، نمی‌تونم خود واقعی‌ام باشم. خود واقعی‌ام چیه؟ درست نمی‌دونم! چون تا حالا نتونستم با خیال راحت جایی، خودِ خودم باشم، بدون دغدغه این که کسی بخواد کوچکترین قضاوتی نسبت به من و واقعیت من داشته باشه.  اما می‌تونم بگم خود واقعی‌ام چجور چیزی می‌تونه باشه: خود واقعی من، میشه من، با تمام خوبی‌ها و بدی‌هام! با تمام ویژگی‌ها و ایراداتم! وقتی کسی رو ببینم که بتونه با این بدی‌ها و ایرادات کنار بیاد، بپذیرتشون و به جای سرزنش یا تخریب، کمک کنه، اون موقع است که می‌تونم بدون دغدغه باهاش راحت باشم. ولی همچین کسی در زندگی من نیست. 

من پیش رفیقام راحت‌ترم، ولی راحت‌ترین نیستم. باز هم واقعیت‌های دیگه‌ای هست که نمی‌تونم جلوی اونا رخ بدم. اصولا به نظرم، کسی تو زندگیم نیست که بتونم خودِ خودِ واقعی‌ام باشم. کسی که بتونه با همه جنبه‌های وجودی من و زندگیم کنار بیاد. 

این که جلوی هرکسی بخوام یه بخش خاص از وجودم رو بروز بدم، یا حتی یه تصویر دروغینی از خودم بسازم که نخوام از چشم فلان جمع یا فلان نفر بیفتم، خیلی سخته! مثل یه بازی شطرنج می‌مونه. باید حواست باشه کدوم مهره شطرنج رو کجای زندگیت، کدوم مکان، کدوم زمان و در میان چه کسانی حرکت میدی!

بودن در میان آدم‌های جدیدی که دارن وارد زندگیم میشن، خوبه! خیلی چیزها بهم اضافه می‌کنه. اما در عوض، نه من عادت دارم، و نه اینقدر اجتماعی‌ام که بتونم راحت باشم. عادت به تنهاییِ سمی و درونگرایی غیرعادی، باعث میشه این ناراحتی‌ها بوجود بیاد. حتی شاید این آدم‌های جدید، با وجود تفاوت‌های اعتقادی، حداقل بهتر از آدم‌های قبلی باشن. مخصوصاً اگه دارای ویژگی احترام به عقاید همدیگه باشن.

الان شرایط طوری شده که کسی که تا بیست سال پیش جرئت نمی‌کرد بگه یکسری اعتقادات رو نداره، الان نه تنها اون‌ها رو فریاد میزنه، بلکه به کسانی که در اون زمان به راحتی عقایدشون رو بروز می‌دادن توهین می‌کنه و باعث شده حالا اون آدم‌ها جرئت نکنن اعتقادات خودشون رو بروز بدن. به خاطر همین برام مهمه که بین آدم‌های با درک بالا باشم. حالا می‌خواد هر اعتقادی داشته باشه، هر نوع سبک زندگی داشته باشه. زیادم سخت نیست برام عقایدم رو مخفی نگه دارم. مگه چقدر عمل می‌کنم که بخوام بروز هم بدم؟

از اونجایی که من هنوز در واقع ناکام هستم و همه چیز رو در این دنیا تجربه نکردم، هنوز امیدم رو به اون محیط امن از دست ندادم! به احتمال زیاد در آینده، عاشق یه دختری بشم (دختری که من رو پذیرفته) و از طریق اون، محیطی (خانواده‌ای) تشکیل بدم که بتونیم هم من و هم خودش راحت باشیم. راحتِ راحت، بدون نگرانی از قضاوت دیگران...








پ.ن: عزیزانی که به طور خاموش دنبال کردند، اگر می‌خوان کسی نبینه، خصوصی دنبال کنند. اگر نمی‌خوان من ببینم، لطفا قطع دنبال کنند. وقتی من کسی رو خاموش دنبال نکردم، انتظار دارم کسی هم من رو خاموش دنبال نکنه.

  • ハミド・レザ
  • دوشنبه ۲۶ شهریور ۰۳
خبری نیست،
بگیر تخت بخواب؛
ما بیداریم...

آخرین جملات یک ابرقهرمان،
خطاب به مردمش...
موضوعات