1. چند روز پیش داشتم در یکی از شبکههای اجتماعی ایرانی، چرخ میزدم که (احتمالا از طریق تبلیغات) با یک مجله آشنا شدم. مجله از آن مجلههایی بود که جان میداد برای نوشتن! آیدی ادمین هم گذاشته بودند و گفتم بذار تیری بزنم در تاریکی! من که قطعا (اگر الان بنویسم) نقدهای الانم با نقدهای اولیهام قابل مقایسه نیست! چون آن موقع چیزی حالیم نبود! اما الان؟ حداقل دو قرون از هنر حالیم هست! پس بذار دوباره نوشتن را شروع کنیم! مطمئنم این دفعه بهتر هم میشود. طبیعتا طرف، درخواست رزومه و سابقه میکند، من هم رفتم و هرچی پی دی اف (مطالبم) از صفحات فرهیختگان برایم فرستاده بودند بهشان فرستادم. منتها گفتم هرچی در کمیکا نوشته بودم، رفت باد هوا چون مجله از کار افتاد. (چه حیف! بهترین مجله عمرم بود!) و حتی گفتم که جناب، من در کیهان و سروش هم نوشتهام! و طرف بعد از یک هفته، پیام داد که بعد از یک ماه، به شما جواب میدهیم. و این زمانهای یک هفتهای و یک ماهی زیاد به مذاقم خوش نیومد! قدیمیها فوقالعاده سریع بودند. احتمالا یک جای دیگر هم پیام بدهم.
2. در همین مجلهای هم که در بالا گفتم، دو تا از وبلاگنویسهای دست به قلم حضور داشتند! من اینجوری بودم که :« اه! این دیگه اینجا چیکار میکنه؟» ولی خب، بالا بریم و پایین بیاییم، مگه کلا در کشور چندتا نویسنده هست که من بخوام هر دفعه در حضور یکیشون باشم؟ اینجا که غرب نیست کلی نویسنده و کتاب خوان داشته باشد، قیمت کتاب هم ارزان باشد! اینجا هم نویسنده کم است، هم کتابخوان، اما، قیمت کتاب، بسیار بالا. تازه همین نویسندههای کم کلی با هم دعوا و کلکل دارند. فکرش را بکن، بین معلمهای کنکور هم این جر و بحث هست. چه برسد به نویسندگان! خلاصه زمین گرده، دنیا کوچیکه و زندگی هم سخته...
3. برای کلاس کنکور عملی، باید هم کتاب مطالعه کنیم و هم فیلم تماشا کنیم. فیلم که مشکلی ندارد، اما کتاب! امان از قیمت کتاب! قیمت سر به فلک کشیده کتاب، باعث میشود تا من سر به بیابان بگذارم! دردم را به که بگویم؟ کی ارزانی کتاب را میبینیم؟ احتمالا هیچ وقت! احتمالا تا آخر عمر، این بدبختی و فلاکت را باید به دوش بکشیم. چه چارهای میماند جز این که به فکر پول بیشتر هم باشیم؟ مجبوریم! برای این که زندگی بهتر و سالمتری داشته باشیم، دست به دامن پول بشویم. حتی برای مطالعه کتاب، که زمانی با عنوان علم، در مقابل ثروت قرار میگرفت، به پول نیاز داریم.
4. طبیعتا بودن یا نبودن در جمعی، وارد شدن یا خارج شدن از جمعی، و هرگونه کنش و واکنش با هر جمعی، حس و حال و خاطره مخصوص به خودش رو دارد. یه چیزی شبیه First Impression که اجنبیها میگویند. احتمالا ترجمه فارسی ندارد. یه چیزی در مایههای برخورد اول یا دریافت اول، یه همچین چیزی. اما اگر یک بازه زمانی باشد، دیگر First و Last اهمیت چندانی ندارند. مثلا من رسما به غیر از سه چهار نفر (در کل کمتر از انگشتان دو دست) حالم از هرکسی که در خدمت دیدم بهم میخورد. راست میگویند انسان خوی و ذات واقعی خودش را در سختی نشان میدهد. چه میدانم؟ شاید من هم تغییر کرده بودم. الان در جمعی که هستم، بچههای هنر هستند. هنرستانیها یا کسانی که مثل من از رشتههای دیگر میخواهند هنر بخوانند. تا چند وقت پیش زیاد خوش نگذشته بود و تصویر خوبی ازشان نداشتم، اما دیشب سر یک کلاس آنقدر مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم که حد نداشت. شاید هم آخرین بار باشد، اما یادم نمیآید سر کلاسی اینقدر خندیده باشم. حداقل طی چند سال اخیر. کاش میتوانستم با جزئیات تعریف کنم اما حوصلهاش را ندارم. خلاصه، امیدوارم که همیشه اینطور پیش برود و خاطرههای خوبی از این آدمها باقی بماند.
6. داشتم این بخش آمار وبلاگ را نگاه میکردم. انگار باز هم هستند سایتهایی که مطالب وبلاگها را کپی میکنند. یعنی رسما در فضای مجازی (مخصوصا کشور ما) امنیت نیست! مخصوصا اگر بخواهی روزانه نویسی داشته باشی و نوشتههای شخصی! تنها میتوانی مطالب رسمی و غیر شخصی با اسم واقعی خودت منتشر کنی! چون به هر صورت، معلوم نیست این متنهای وبلاگهای ما، از کجاها سر در میآورند...
5. همین! این که آرزو کنم کاش بشود و همیشه بیایم و در وبلاگ اتفاقات خوب زندگیام را بنویسم، که خیال محض است! چون زندگی اینقدر هم اتفاقات خوب ندارد که بشود همیشه نوشت، اما امیدوارم طوری بگذرد که بتوانم و بیایم بنویسم. هرچه که بود. چه خوب و چه بد، بیشتر خوب :)