دفنش کنیم و به راهش ادامه دهیم...

انتهای صفحه آخر بودم که ناگهان تمام کرد. جان به جان آفرین سپرد. از کجا فهمیدم؟ شیره جانش تمام شده بود. دیگر مثل قبل پررنگ نبود. در واقع دیگر رنگی نداشت. جوهره جانش تمام شد و به جای اثر جوهر روی کاغذ، فقط کمی فرورفتگی بر کاغذ به جا می‌گذاشت که برای من کافی نبود. در حالی که داشت کلمه "بهتر" را می‌نوشت جان سپرد. انگار می‌خواست بگوید بهتر که این زندگی تمام شد. درپوش سرش را گذاشتم روی سرش، کفنش را پوشاندم و به فکر این که او را به سطل آشغال بیاندازم. اما به سطل آشغال انداختنش برایم گران آمد! دفن کردن و به خاک سپردنش بسی سخت بود.

با خودم گفتم او را باید بندازم برود؟ او این همه به من کمک کرد! اینطور باید از او قدردانی کنم؟ او جان خود را در راه هدف بزرگتری فدا کرد و حالا این است پاداش کارش؟ رفتن به سطل آشغال؟ مشغول فکر کردن به این شدم که باید چه کارش کنم. مجسمه‌ای برایش بسازم و در میدان شهر نصب کنم؟ نقاشی‌هایی از او بکشم و در گالری‌ها و موزه‌ها به نمایش بگذارم؟ درباره او کتاب بنویسم و بین مردم منتشر کنم؟ راجع به او فیلم بسازم و در سینماها به نمایش بگذارم؟ چه کارش کنم؟

هر کارش بکنم، خودکارم زنده نمی‌شود. همانطور که انسان‌های بزرگتر با تمامی این کارها زنده نشدند. مگر یک کار، که آن هم ادامه راهشان بود. اگر من همینجا متوقف بشوم و برای خودکارم کار کنم، شکست خوردم و تلاش‌ها و فداکاری و جانفشانی او را هم بی‌اثر و ثمر. اما اگر راهش را با خودکار دیگری ادامه دهم، هرچند که خودش به دیارباقی شتافته، اما راهش و دست‌کم اثرش باقی خواهند ماند و این‌ها او را زنده و جاودانه می‌کنند؛ ادامه راهش، نه یادبود و یادگارسازی و فکر کردن به او و کنج عزلت پیشه گرفتن و سر در گریبان فرو بردن و غصه خوردن و چه و چه و چه...

پس بهتر است به جای این کارها، به کارم با خودکار دیگری ادامه بدهم. که خودکارها می‌آیند و می‌روند و تنها چیزی که باقی می‌ماند، مسیری است که در آن راه نوشتند...

  • ハミド・レザ
  • چهارشنبه ۱۴ آذر ۰۳

این روزها...

   1. چند روز پیش داشتم در یکی از شبکه‌های اجتماعی ایرانی، چرخ می‌زدم که (احتمالا از طریق تبلیغات) با یک مجله آشنا شدم. مجله از آن مجله‌هایی بود که جان می‌داد برای نوشتن! آیدی ادمین هم گذاشته بودند و گفتم بذار تیری بزنم در تاریکی! من که قطعا (اگر الان بنویسم) نقدهای الانم با نقدهای اولیه‌ام قابل مقایسه نیست! چون آن موقع چیزی حالیم نبود! اما الان؟ حداقل دو قرون از هنر حالیم هست! پس بذار دوباره نوشتن را شروع کنیم! مطمئنم این دفعه بهتر هم می‌شود. طبیعتا طرف، درخواست رزومه و سابقه می‌کند، من هم رفتم و هرچی پی دی اف (مطالبم) از صفحات فرهیختگان برایم فرستاده بودند بهشان فرستادم. منتها گفتم هرچی در کمیکا نوشته بودم، رفت باد هوا چون مجله از کار افتاد. (چه حیف! بهترین مجله عمرم بود!) و حتی گفتم که جناب، من در کیهان و سروش هم نوشته‌ام! و طرف بعد از یک هفته، پیام داد که بعد از یک ماه، به شما جواب می‌دهیم. و این زمان‌های یک هفته‌ای و یک ماهی زیاد به مذاقم خوش نیومد! قدیمی‌ها فوق‌العاده سریع بودند. احتمالا یک جای دیگر هم پیام بدهم.

   2. در همین مجله‌ای هم که در بالا گفتم، دو تا از وبلاگ‌نویس‌های دست به قلم حضور داشتند! من اینجوری بودم که :« اه! این دیگه اینجا چیکار می‌کنه؟» ولی خب، بالا بریم و پایین بیاییم، مگه کلا در کشور چندتا نویسنده هست که من بخوام هر دفعه در حضور یکی‌شون باشم؟ اینجا که غرب نیست کلی نویسنده و کتاب خوان داشته باشد، قیمت کتاب هم ارزان باشد! اینجا هم نویسنده کم است، هم کتابخوان، اما، قیمت کتاب، بسیار بالا. تازه همین نویسنده‌‎های کم کلی با هم دعوا و کل‌کل دارند. فکرش را بکن، بین معلم‌های کنکور هم این جر و بحث هست. چه برسد به نویسندگان! خلاصه زمین گرده، دنیا کوچیکه و زندگی هم سخته...

   3. برای کلاس کنکور عملی، باید هم کتاب مطالعه کنیم و هم فیلم تماشا کنیم. فیلم که مشکلی ندارد، اما کتاب! امان از قیمت کتاب! قیمت سر به فلک کشیده کتاب، باعث می‌شود تا من سر به بیابان بگذارم! دردم را به که بگویم؟ کی ارزانی کتاب را می‌بینیم؟ احتمالا هیچ وقت! احتمالا تا آخر عمر، این بدبختی و فلاکت را باید به دوش بکشیم. چه چاره‌ای می‌ماند جز این که به فکر پول بیشتر هم باشیم؟ مجبوریم! برای این که زندگی بهتر و سالمتری داشته باشیم، دست به دامن پول بشویم. حتی برای مطالعه کتاب، که زمانی با عنوان علم، در مقابل ثروت قرار می‌گرفت، به پول نیاز داریم. 

   4. طبیعتا بودن یا نبودن در جمعی، وارد شدن یا خارج شدن از جمعی، و هرگونه کنش و واکنش با هر جمعی، حس و حال و خاطره مخصوص به خودش رو دارد. یه چیزی شبیه First Impression که اجنبی‌ها می‌گویند. احتمالا ترجمه فارسی ندارد. یه چیزی در مایه‌های برخورد اول یا دریافت اول، یه همچین چیزی. اما اگر یک بازه زمانی باشد، دیگر First و Last اهمیت چندانی ندارند. مثلا من رسما به غیر از سه چهار نفر (در کل کمتر از انگشتان دو دست) حالم از هرکسی که در خدمت دیدم بهم می‌خورد. راست می‌گویند انسان خوی و ذات واقعی خودش را در سختی نشان می‌دهد. چه می‌دانم؟ شاید من هم تغییر کرده بودم. الان در جمعی که هستم، بچه‌های هنر هستند. هنرستانی‌ها یا کسانی که مثل من از رشته‌های دیگر می‌خواهند هنر بخوانند. تا چند وقت پیش زیاد خوش نگذشته بود و تصویر خوبی ازشان نداشتم، اما دیشب سر یک کلاس آنقدر مسخره بازی در آوردیم و خندیدیم که حد نداشت. شاید هم آخرین بار باشد، اما یادم نمی‌آید سر کلاسی اینقدر خندیده باشم. حداقل طی چند سال اخیر. کاش می‌توانستم با جزئیات تعریف کنم اما حوصله‌اش را ندارم. خلاصه، امیدوارم که همیشه اینطور پیش برود و خاطره‌های خوبی از این آدم‌ها باقی بماند.

   6. داشتم این بخش آمار وبلاگ را نگاه می‌کردم. انگار باز هم هستند سایت‌هایی که مطالب وبلاگ‌ها را کپی می‌کنند. یعنی رسما در فضای مجازی (مخصوصا کشور ما) امنیت نیست! مخصوصا اگر بخواهی روزانه نویسی داشته باشی و نوشته‌های شخصی! تنها می‌توانی مطالب رسمی و غیر شخصی با اسم واقعی خودت منتشر کنی! چون به هر صورت، معلوم نیست این متن‌های وبلاگ‌های ما، از کجاها سر در می‌آورند...

   5. همین! این که آرزو کنم کاش بشود و همیشه بیایم و در وبلاگ اتفاقات خوب زندگی‌ام را بنویسم، که خیال محض است! چون زندگی اینقدر هم اتفاقات خوب ندارد که بشود همیشه نوشت، اما امیدوارم طوری بگذرد که بتوانم و بیایم بنویسم. هرچه که بود. چه خوب و چه بد، بیشتر خوب :)

  • ハミド・レザ
  • پنجشنبه ۸ آذر ۰۳

محاسبه سرعت چکه‌کردن قطرات ظرف سفالی...

قبل‌ترها یک عده عادت داشتن یک نسبت زمان عامیانه رو به انیشتین ربط بدن. نمی‌دونم حالا انیشتین به اون نسبیت اشاره‌ای کرده یا نه، ولی نسبیتی که من میگم با فیزیک کوانتوم و اینا قابل مقایسه نیست! من اصلا درکی از فیزیک (در حال حاضر و متاسفانه) ندارم! پس نسبیتی که من می‌خوام ازش صحبت کنم، نسبیت علمی یا فیزیکی نیستش! بلکه، منظورم نسبیت زمان از دیدگاه دو شخص متفاوت، یا یک شخص در دو زمان متفاوته! مثلا، یک نفر زمانی سرباز بوده و حالا دوباره دانش‌آموز شده یا، دو نفر که همزمان یکی‌شون سرباز و یکی‌شون دانش‌آموزه. 

زمان برای شخصی در حالت سربازی (فقط یک مثال ساده!) بسیار کند می‌گذره. دقیقه‌ها به اندازه ساعت و ساعت‌ها به اندازه روزها کش میان. حالا، برای کسی که دانش‌آموزه (کسی که به درس علاقه‌داره) زمان به سرعت سریع‌تر می‌گذره. چون امتحان داره، چون باید کلی جزوه‌نویسی کنه، چون باید کلی مرور کنه و به زمان بیشتری نیاز داره. کسی که نیاز به گذر زمان داره با کش اومدن زمان و کسی نیاز به زمان بیشتر داره با سرعت گذر زمان مواجه می‌شه. 

من متاسفانه یا خوشبختانه جفتش رو تجربه کردم و هیچ کدوم چیز جالبی ندارند. برام سواله آیا در زندگی من زمانی بوده که گذر زمان، روال عادی خودش و مطابق با خودش حرکت کنه؟ یا شاید هیچ وقت حواسم نبوده؟ به نظرم زمانی در زندگی نیست که مطابق ساعت عادی بخواد بگذره. زندگی به نظر همینه! حس می‌کنم مدرسه‌ها زود می‌گذشت. اما سربازی خیلی کند گذشت. به حدی که احساس می‌کنم آسیب جدی به ذهن و روانم وارد شده. این فکر کردن به زمان داره باعث دیوانگی‌ام میشه. همیشه میرم تو فکر (یه حالت خلسه مانند) و دقیقا زمانی که به زمان نیاز دارم، زمان سریع می‌گذره و گذر ثانیه‌ها برام وحشتناک میشه. یه بار شنیدم یکی از علما می‌گفت اگه بتونی حدود ۳ یا ۴ ساعت مدام به یک چیز فکر کنی، عقلت رو از دست میدی و دیوانه میشی. فکر کنم راست می‌گفت.

آیا زندگی رو همین ثانیه‌های سریع تشکیل دادن؟ آیا سال بعد با همین ثانیه‌های سریع می‌رسه از راه؟ مثل این که بله! و احتمالا کل عمر، با همین ثانیه‌های سریع می‌گذره، منتها گاهی اوقات حواسمون نیست. قبلا، و در سربازی، گذر زمان چیزی بود که آرزو می‌کردم، دعا می‌کردم که فقط سریع‌تر بگذره یا اگه نمی‌خواد سریع‌تر بگذره، حداقل کند نگذره! اما الان، اصلا می‌خوام نگذره. ثانیه‌های زندگیم شدن شبیه قطره‌هایی که از تَرَک زیر یک ظرف سفالی نشت می‌کنند. شاید بتونم سرعت نشت این قطرات رو کم کنم، اما بالاخره یک روزی آب داخل ظرف سفالی تموم میشه و من...

  • ハミド・レザ
  • دوشنبه ۵ آذر ۰۳

...how it ended

Today after arriving at class and after greetings, teacher looked at me and said: 


You look broken!


Yes! Actually, I'm broken. I thought studying can be easier than being a soldier but it's NOT! Being a soldier is about loneliness and having hard physical conditions. But studying? I think my brain can't handle it! After four years of being far from studying, it's really hard to start again. My face is awful, just like a lonely addicted guy. I can't go ahead with my progress! I can't get up early in the morning! Because I got tired so bad. Tired of everything! Not just studying! Everything seems meaningless. Even writing this text in English! Even learning English! And! First of all, by far the best problem that I have, is nothing but goddam overthinking! I think I'm in the fight club! I really need some guys to punch my face to wake me up! and make me feel better...

That's why I'm broken! And today was the last session with the best teacher that I've ever had! I couldn't get the best score in class, cause he was a little bit strict, but it's ok! being among people who are better than you, is better than being among people who aren't. So, I never forget him. 

A Broken Boy

 Let's listen:

Jeremy Soule - Harvest Dawn

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۱۱ آبان ۰۳

Back to the Past

دقیقا دو ماه پیش استارت درس خوندن رو زدم و شروع کردم و اصلاً باورم نمیشه که دو ماه چقدر زود گذشت. چطور بود این دوماه؟ پر از چالش! و واقعا هم چالش‌های سختی بود. برگشتن به گذشته واقعا سخته، ولی از جهاتی هم خودم تصمیم گرفتم برگردم به گذشته. مثلا؟ دیگه حذف کردن اپ اینستاگرام جواب نمیده، بهتره که اکانتم رو غیرفعال کنم. یا مثلا فایده نوشتن تو وبلاگ چیه وقتی تو دفتر و سررسید کاغذی بهتر می‌نویسم و مغزم بهتر ترشح می‌کنه؟ نوشتن تو کاغذ، تو عالم تنهایی، یه جورایی حس شهودی در لحظه داره! انگار جواب سوال‌ها و مسائلی که رو کاغذ می‌نویسم از بالای سرم همزمان بهم داده میشه. این که مشکلاتت رو بریزی رو کاغذ، فارغ از این که جوابی بهشون داده بشه یا نشه. چه فرقی می‌کنه با تراپی؟ اونم پول می‌گیره که حرفای ما رو بشنوه ولی خب معلوم نیست فایده‌ای داره یا نداره! تا وقتی کاغذ و جوهر هست، تراپیست چیکاره است این وسط؟ فقط این‌ها نیست. موارد وقت‌گیر دیگری هم هستن که احتمالا قبلا تو وبلاگ نوشتم ولی خب هیچ اکشن خاصی نسبت بهشون انجام ندادم. 

تو این دو ماه، از برنامه عقب افتادم و به جای این که به مشاور راست بگم، همه‌اش دروغ گفتم. و به خاطر همین تلنبار برنامه‌های عقب افتاده، کارم هی سنگین و سنگین‌تر شد! اینم خودش یه نوع بازگشت به گذشته است! چون که، قبلا هم همین بودم و مثل این که این یه خصلتم عوض نشده! خصلت به تعویق انداختن یکسری کارها! جالبه اینه که هر کاری رو به تعویق نمی‌اندازم ولی خب زندگیم با وجود چنین رفتاری در معرضِ خطره.

دلم می‌خواد وبلاگ رو ببندم و فقط وبلاگا رو بخونم! ولی خب می‌دونم اینم نمیشه. پس به نوشتن ادامه می‌دم. سعی می‌کنم در کنار تمام چرت و پرت‌های معمول، بیام هر ماه یه شرح وضعیت بدم. از این بدم میاد که میگن چیزای خوب رو به کسی نگیم یا ننویسیم، چون ممکنه اتفاق بدی بیفته! بعد بیاییم و چیزای بد رو به دیگران بگیم و حال خودمونو رو خوب کنیم و حال اونارو بد؟ یا شایدم بهتره همه دهن‌مون رو ببندیم چون با تعریف کردن یکسری چیزها ممکنه اتفاقات بدی برامون بیفته!؟ ...

کاش بیان (این سرویسِ وبلاگ نویسیِ ریقِ رحمت سر کشیده) با این همه امکانات، حداقل حذف دنبال‌کنندگان رو هم میسر می‌ساخت تا ما بتونیم هرچه بیشتر مخاطب‌هامون رو شخصی‌سازی کنیم. به قول معروف کنتور که نمی‌اندازه، هر کسی ممکنه دنبال کنه و خاموش هم دنبال کنه. ما هم که نمی‌تونیم بگیم فلانی دنبال نکن! پس هیچی...

احتمالا بخش نوستالژی مغز من، بیش‌فعال‌تر از بقیه قسمت‌هاست و به همین خاطر هم گرایش عجیبی به گذشته دارم. چون همیشه دلم برای سال‌های گذشته تنگ میشه و دل کندن ازشون سخته! چه بسا سال‌هایی که حتی در این دنیا نبودم. ولی چه میشه کرد!؟ ما تو دار زمان گیر کردیم و با اجبار محاصره شدیم. پس بهتره حداقل به فکر بازگشت به گذشته نیفتیم. حتی اگه نمی‌خواهیم تو مسیر مستقیم حرکت کنیم.

  • ハミド・レザ
  • سه شنبه ۱۷ مهر ۰۳
خبری نیست،
بگیر تخت بخواب؛
ما بیداریم...

آخرین جملات یک ابرقهرمان،
خطاب به مردمش...
موضوعات