۷ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

The sad story of new era human

Two weeks ago, in English class, I don't remember exactly, but the teacher asked me some questions and suddenly I was talking about smoking. I said my parents found my cigarette pockets several times and each time they got sad and mad at me. The teacher said you should explain to them that you have no choice after going to military, and I was like: I'm right, aren't I? But they don't listen. They never listen to anything. Most of the people I love or used to love, were smoking, at least in a period of their lives. Even my very own father! He used to smoke! But now he's become a holy man! 
And also, there are some dumb rules in our house! For example, I can't stay out after 10 o'clock. I know, I'm an only child, don't have any siblings, so all their attention is on me. But I'm not really able to get along with them anymore! Things changed back to when I hadn't been to military yet! I can't live like this. This is embarrassing. Is this the life I deserve? Is this the life a boy deserves? Even animals leave their children in childhood! Look at turtles!! But humans and their f**king wise speech about respecting parents (and saying "You're not a parent so you can't understand your parents!) makes me sick! I don't disrespect them, but I can't live with them like this anymore! I have to separate from them. If this continues, I'll become a psychopath.

After all, this is my life, not theirs...

  • ハミド・レザ
  • سه شنبه ۳۰ بهمن ۰۳

از دیو و دد ملولم و بیانم آرزوست!

یادم نمی‌آد اولین باری که اومدم بیان دقیقا کی بود. چون تا اونجایی که یادمه عمر بیان بیشتر از ۱۲ یا ۱۳ ساله. و از اون زمان و حتی تا به کنون، بهترین و پیشرفته‌ترین پلتفرم سرویس‌دهی برای وبلاگ‌نویسی (تو ایران!) بوده و هست. میگن دیگه داره ریق رحمت رو سر می‌کشه و من واقعا جایی برای رفتن ندارم. همین تازگی‌ها از یه منجلابی اومدم بیرون به اسم اینستاگرام! خیلی وقت هم هست که تو تلگرام می‌نویسم. و البته یکی از افتخاراتم این بوده که هیچ وقت سمت تیک‌تاک نرفتم. این که این اپلیکیشن هم تو آمریکا و هم تو ایران فیلتره مثل این میمونه که خدا و شیطان سر خلقت آدم به توافق رسیده باشن! (البته منظورم این نیست که ایران خداست و... فقط یه مثال سر چنین توافقات غیرممکنی!)  اما اینا هیچ‌وقت جای بیان رو نمی‌تونن بگیرن! خیلی‌ها ویرگول دارن و میخوان برن ویرگول! ولی آخه ویرگول هیچ وقت به پای بیان نمی‌رسه! نه شخصی‌سازی داره! نه قالب داره! نه فونتش رو می‌تونی عوض کنی! رسما هیچ کاری نمی‌تونی بکنی! یه مشت صفحه سفیدِ خالی و بی‌روح که بیشتر آدم رو می‌ترسونن تا این که بخوان مشتاق به نوشتن بکنن! اما اینجا؟ اینجا واقعا داستان فرق داره. اینجا پشت‌ِ پرده داره، صحنه داره، محصول نهایی داره که دیگران فقط اون محصول نهایی رو می‌بینن. می‌تونی قالب وبلاگت رو هرطوری که دلت می‌خواد درست کنی که یه جوری مثل لباس و شخصیت خودت می‌مونه. ولی اونجا...

احتمالاً این آخرین شانس من برای ترک وبلاگ‌نویسی باشه! تنها راه این که من دیگه وبلاگ ننویسم، اینه که بیان نابود بشه. اونجوری دیگه جایی برای نوشتن ندارم. حتی اگه هم برم ویرگول، فقط و فقط راجع به کتاب و سریال و فیلم و انیمه و اینجوری چیزها می‌نویسم. دیگه نمی‌تونم خودابرازی کنم و از نوشتن در راستای ترمیم و بهبود روح و روانم استفاده کنم. این خیلی بده! البته تلگرام هست. ولی بازم...

ولی خودمونیم! وبلاگ دیگه مثل قدیما نیست. واقعا شده مثل یه شهر آخرالزمانی که فقط یکسری بازمانده دارن با شرایط مبارزه می‌کنن. مثل The last of us یا هر داستان آخرالزمانی و زامبی‌وار دیگه! احتمالاً دیگه از بیان یه خاطره خوش بیشتر باقی نمونه. به نظرم تنها جایی که بتونم بنویسم (شخصی و صرفا برای خودم) تلگرامه. امیدوارم که بیان نابود نشه و دوباره به کارش ادامه بده تا بیشتر بشه وبلاگ‌نویسی کرد. اگر نه، آخرین امیدها تلگرام و بلاگفاعه برای من و اینستاگرام که ازش خوشم نمیاد. خلاصه اگر‌ تلگرام دارید، آدرس کانال تو ستون سمت چپ وبلاگه.‌ ولی قول نمی‌دم که خوشتون بیاد...

  • ハミド・レザ
  • شنبه ۲۷ بهمن ۰۳

;If my life were a kind of music

It would be rock music! I really want my life to be like peaceful lovely anime music which was sung by young Japanese girls! But instead, it's just like rock music! wild, messy, crowded, an old man yelling, without any order in notes and without any place in the orchestra. But despite all this, it has the potential to say something! It definitely can not catch the old instrumentals which could speak without saying any word. Well, after all, we're not supposed to be exactly like each other. 

You know? honestly I hate rock music and I still keep listening to them. Just like my life! I hate it and myself and I'm still living or maybe fighting. Or... maybe I love them both. A dark poison love...

  • ハミド・レザ
  • سه شنبه ۱۶ بهمن ۰۳

۱۲ بهمن ۴۰۳

▪️ خیلی سرخورده و ناراحتم که عناوین پست‌های وبلاگم ادبی نیستن و یه مشت تاریخن! ای ایموجی‌های خنده، کجائید که خنده مرا از سر تمسخر و مضحکه به خواننده نشان دهید؟ فکر کنم زندگی بدون ایموجی یه کم سخت‌تر بشه. ولی خب تو وبلاگ که به نظرم استفاده از ایموجی چیز چندان جالبی نباشه.

▪️ یه کتابی که اخیرا تمومش کردم، باشگاه پنج صبحی‌ها بود. خیلی داشت از روشش صحبت می‌کرد و خیلی به محتواش مطمئن بود. بالاخره به امتحانش می‌ارزید با این همه تعریفی که کرده بود! خلاصه پنجشنبه برای اولین بار (که یک معجزه بود) ساعت پنج صبح بلند شدم و چیزی که گفته بود رو عمل کردم. مثلا ۲۰ دقیقه اول صبح رو باید ورزش شدید کنی تا چندتا هورمون تو بدن ترشح بشه که تو طول روز خیلی به آدم کمک می‌کنه و آدم مثل قبل کسل و بی‌حال و خسته و افسرده نیست! و واقعا جواب بود! من بعد از ورزش، تا ساعت هفت و نیم شب که تو ماشین بودیم به مقصد جایی، اصلا احساس خواب نکردم و به محض این که دیگه کاری برای انجام دادن نبود (موقعیت داخل ماشین) خوابم برد :) نکته جالب اینجا بود که تا اون لحظه احساس خواب‌آلودگی نمی‌کردم و انگار بدنم تا تشخیص داد که الان دیگه کاری برای انجام نیست، زود خوابش برد. خلاصه تجربه قشنگی بود و ترغیب شدم که دوباره انجامش بدم و اگه همینجوری نتایج جالب و قشنگ ببینم، سعی می‌کنم به عنوان یه عادت تثبیتش کنم که راجع به اینم صحبت کرده بود که چجوری یه عادت رو تثبیت کنیم و چند روز طول میکشه. می‌گفت این اعداد و ارقام رو فلان و بهمان دانشگاه از آزمایش‌ها به دست آوردن! ما که نمی‌دونیم. ولی به نظرم ارزش امتحان کردن داره. حداقل از سحرخیزی کسی ضرر نمی‌بینه.
به قول اجنبی‌ها It would't hurt یا I have nothing to lose که اولی یک مقدار دروغ قاطیشه چون پنج صبح بلند شدن دردناکه و دومی هم، وایب کسی که میخواد خودشو بکشه داره :) ولی خب چه کنیم؟ ادبیاته و همینشه که قشنگه.

▪️ امروز با بچه‌ها رفتیم گیم‌نت، خیلی لذت‌بخش بود. هرچند کلا باختیم! ولی خب خودِ بازی لذت‌بخش بود و حقیقتا زیاد برام مهم نیست اگه ببازم. هرکسی، هرچیزی رو که زیاد بازی کنه تو اون بازی حرفه‌ای میشه، من بیشترین چیزی که بازی کردم بازی‌های هک اند اسلش بودن که خدا رو شکر اصلا کسی هم پیدا نمیشه که بشه باهاش رقابت کرد و اگه هم بشه احتمالا خود بازی این قابلیت فایت دو تا پلیر رو نداره.

و تمام...

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۱۲ بهمن ۰۳

۱۱ بهمن ۴۰۳

▪️ امروز فیلم گلادیاتور رو دیدم! بله برای اولین بار! شاید برای خیلی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها تعجب برانگیز باشه. شایدم نباشه. معمولا فیلم های معروف رو اکثریت دیدن، ولی خب من ندیده بودم. تعریف خاصی از فیلم ندارم، از امتیازاتش همه چی معلومه. غمگین بود. شخصیت اولش مکسیموس هم عالی بود. (نمی‌خوام اشاره کنم که نشستم و در کمال ناباوری هشت فصل از سوپرنچرال دیدم، احتمالا به خاطر این گناه مستحق مرگ باشم)

▪️ به اولین آل‎‎‌استاری که داشتم زیپ دوخته بودم. کلی پاره پوره شده بود و کلی وصله پینه داشت. اما با این حال عاشقش بودم. ولی دیگه به گمونم وقتش رسیده که باهاش خداحافظی کنم. اصلا دلم نمیاد بندازم بره. چقدر یه آدم مگه میتونه سنگ دل باشه؟ دلم میخواد از یه جایی به عنوان یادگاری آویزونش کنم، ولی خب جایی هم نیست. دلم نمیاد اینو بگم، هرچیزی بالاخره یه زمانی داره و زمان این کفش‎‌‎ها هم به سر رسیده. آل استارهای جدید رو دادم زیپ بدوزن بهش. تمام خوبی‌‎هاش به کنار، بستن بندهاش واقعا رو مخه. 

▪️ امروز صبح شروع کردم به یه کتابی که تقریبا خیلی وقت بود داشت خاک میخورد. نه به اندازه بقیه کتاب ها، ولی خب بازم داشت خاک میخورد. با خودم گفتم حتما اینم مثل اون یکی کتابه باموضوع مشابه باید خیلی کسل‌کننده باشه. چون اون کتاب قبلی، نویسنده‌اش یه خانم فمنیست بود. وای نگم براتون! فمنیست‌ها، منطقی‌ترین و غیراحساساتی‌ترین موجودات روی زمین هستند! به نظرم حضرت سقراط با اون عظمتش، باید در مقابل این‌ها سر تعظیم فرود بیاره! فقط کافیه ازشون بخوای یه چیزی رو اثبات کنند، به هر نحوی شده، به غیرممکن‌ترین راه‌های غیرممکن، اون رو اثبات می‌کنن. و به غیر از علوم طبیعی، رسما نه منطق، نه فلسفه و نه دین رو به کار نمی‌‎گیرن چون بالاخره حضرت داروین هستش و اون نظریه‌اش که حتی بهش خدشه وارد شده و اون سمت در حال اصلاحه، ولی خب چون کشور ما خدا رو شکر یه پنجاه سالی از دنیا عقبه، هنوز داره از این طریق و کتاب‌های پرت و پلایی که از این طریق میخوان به مقصودشون برسن استفاده می‌کنه. اون کتابِ چرتِ دری وری که اصلا نتونستم کامل بخونمش (میخوام بخونم در آینده) اسمش شباهت دو جنس بود! آره خلاصه! آفتابه گرفته بود رو مردا و مردانگی و خلاصه این که هیچ فرقی بین این دو جنسیت نیست! اما اینی که الان می‌خونم، اسمش به فارسی مردِ مرد هست. ولی خب اسم انگلیسی‌اش Iron John. a book about men . جدای از این که نویسنده‌اش یک مرده! و فقط هم راجع به مردا صحبت کرده (بر خلاف کتاب قبلی که می‌خواست راجع به هر دو جنیست صحبت کنه) صفحه به صفحه‌اش نه تنها جذاب بود، بلکه داشت روز به روز وقایع زندگی من رو روایت می‌کرد و از مشکلات احتمالی که ممکنه برای هر پسری امروزه رخ بده (که یکی از اون احتمالات دقیقا من بودم) صحبت می‌کرد و خدایا! یه ضرب سر صبح ۵۰ صفحه‌اش رو خوندم! و بازم این سوال پیش میاد که چرا زودتر نخوندم این کتابو. جذابیتش این که، سعی در خراب کردن کسی یا چیزی نداشته و از فلسفه و روانشناسی و مخصوصا کهن الگوها و داستان‌ها و اسطوره‌های یونانی بهره کافی برده بود. احتمالا از علوم تجربی هم استفاده نکرده، حداقل تا اینجای ماجرا. خلاصه که عالیه. باید ببینم تا انتها چه اتفاقی میفته. بعدا بیشتر راجع بهش صحبت می‌کنم. چیزهایی که شاید نمی‌خواستم صحبت کنم یا نمی‌تونستم. میخوام راحت زیر سایه این کتاب راجع بهشون صحبت کنم.

▪️ دیروز بازی Dark room رو نصب کردم. یه بازی ترسناک ایرانی. همین امروز صبح تموم شد. طرح داستانی‌اش فوق‌العاده بود. این بازی‌های ترسناک ایرانی، جدای از کیفیت ساخت بازی (طبیعتا نباید انتظار سایلنت هیل یا پی.تی رو داشت) ولی واقعا داستانشون قشنگه. 41148 هم اینجوری بود. با این که یه بازی با تکنیک سیلوئت بود، ولی طرح داستانی‌ش فوق‌العاده قشنگ بود. و یه نکته قشنگ هم دارن که در نهایت یه ربطی به کشور خودمون پیدا می‌کنن و یا پرونده جنایی تو ایران...

تا اینجای کار به نظرم کافیه. به نظرم بقیه چیزها رو بذارم برای پست‌های روزهای بعد...

  • ハミド・レザ
  • پنجشنبه ۱۱ بهمن ۰۳