۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

۱۲ بهمن ۴۰۳

▪️ خیلی سرخورده و ناراحتم که عناوین پست‌های وبلاگم ادبی نیستن و یه مشت تاریخن! ای ایموجی‌های خنده، کجائید که خنده مرا از سر تمسخر و مضحکه به خواننده نشان دهید؟ فکر کنم زندگی بدون ایموجی یه کم سخت‌تر بشه. ولی خب تو وبلاگ که به نظرم استفاده از ایموجی چیز چندان جالبی نباشه.

▪️ یه کتابی که اخیرا تمومش کردم، باشگاه پنج صبحی‌ها بود. خیلی داشت از روشش صحبت می‌کرد و خیلی به محتواش مطمئن بود. بالاخره به امتحانش می‌ارزید با این همه تعریفی که کرده بود! خلاصه پنجشنبه برای اولین بار (که یک معجزه بود) ساعت پنج صبح بلند شدم و چیزی که گفته بود رو عمل کردم. مثلا ۲۰ دقیقه اول صبح رو باید ورزش شدید کنی تا چندتا هورمون تو بدن ترشح بشه که تو طول روز خیلی به آدم کمک می‌کنه و آدم مثل قبل کسل و بی‌حال و خسته و افسرده نیست! و واقعا جواب بود! من بعد از ورزش، تا ساعت هفت و نیم شب که تو ماشین بودیم به مقصد جایی، اصلا احساس خواب نکردم و به محض این که دیگه کاری برای انجام دادن نبود (موقعیت داخل ماشین) خوابم برد :) نکته جالب اینجا بود که تا اون لحظه احساس خواب‌آلودگی نمی‌کردم و انگار بدنم تا تشخیص داد که الان دیگه کاری برای انجام نیست، زود خوابش برد. خلاصه تجربه قشنگی بود و ترغیب شدم که دوباره انجامش بدم و اگه همینجوری نتایج جالب و قشنگ ببینم، سعی می‌کنم به عنوان یه عادت تثبیتش کنم که راجع به اینم صحبت کرده بود که چجوری یه عادت رو تثبیت کنیم و چند روز طول میکشه. می‌گفت این اعداد و ارقام رو فلان و بهمان دانشگاه از آزمایش‌ها به دست آوردن! ما که نمی‌دونیم. ولی به نظرم ارزش امتحان کردن داره. حداقل از سحرخیزی کسی ضرر نمی‌بینه.
به قول اجنبی‌ها It would't hurt یا I have nothing to lose که اولی یک مقدار دروغ قاطیشه چون پنج صبح بلند شدن دردناکه و دومی هم، وایب کسی که میخواد خودشو بکشه داره :) ولی خب چه کنیم؟ ادبیاته و همینشه که قشنگه.

▪️ امروز با بچه‌ها رفتیم گیم‌نت، خیلی لذت‌بخش بود. هرچند کلا باختیم! ولی خب خودِ بازی لذت‌بخش بود و حقیقتا زیاد برام مهم نیست اگه ببازم. هرکسی، هرچیزی رو که زیاد بازی کنه تو اون بازی حرفه‌ای میشه، من بیشترین چیزی که بازی کردم بازی‌های هک اند اسلش بودن که خدا رو شکر اصلا کسی هم پیدا نمیشه که بشه باهاش رقابت کرد و اگه هم بشه احتمالا خود بازی این قابلیت فایت دو تا پلیر رو نداره.

و تمام...

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۱۲ بهمن ۰۳

۱۱ بهمن ۴۰۳

▪️ امروز فیلم گلادیاتور رو دیدم! بله برای اولین بار! شاید برای خیلی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎ها تعجب برانگیز باشه. شایدم نباشه. معمولا فیلم های معروف رو اکثریت دیدن، ولی خب من ندیده بودم. تعریف خاصی از فیلم ندارم، از امتیازاتش همه چی معلومه. غمگین بود. شخصیت اولش مکسیموس هم عالی بود. (نمی‌خوام اشاره کنم که نشستم و در کمال ناباوری هشت فصل از سوپرنچرال دیدم، احتمالا به خاطر این گناه مستحق مرگ باشم)

▪️ به اولین آل‎‎‌استاری که داشتم زیپ دوخته بودم. کلی پاره پوره شده بود و کلی وصله پینه داشت. اما با این حال عاشقش بودم. ولی دیگه به گمونم وقتش رسیده که باهاش خداحافظی کنم. اصلا دلم نمیاد بندازم بره. چقدر یه آدم مگه میتونه سنگ دل باشه؟ دلم میخواد از یه جایی به عنوان یادگاری آویزونش کنم، ولی خب جایی هم نیست. دلم نمیاد اینو بگم، هرچیزی بالاخره یه زمانی داره و زمان این کفش‎‌‎ها هم به سر رسیده. آل استارهای جدید رو دادم زیپ بدوزن بهش. تمام خوبی‌‎هاش به کنار، بستن بندهاش واقعا رو مخه. 

▪️ امروز صبح شروع کردم به یه کتابی که تقریبا خیلی وقت بود داشت خاک میخورد. نه به اندازه بقیه کتاب ها، ولی خب بازم داشت خاک میخورد. با خودم گفتم حتما اینم مثل اون یکی کتابه باموضوع مشابه باید خیلی کسل‌کننده باشه. چون اون کتاب قبلی، نویسنده‌اش یه خانم فمنیست بود. وای نگم براتون! فمنیست‌ها، منطقی‌ترین و غیراحساساتی‌ترین موجودات روی زمین هستند! به نظرم حضرت سقراط با اون عظمتش، باید در مقابل این‌ها سر تعظیم فرود بیاره! فقط کافیه ازشون بخوای یه چیزی رو اثبات کنند، به هر نحوی شده، به غیرممکن‌ترین راه‌های غیرممکن، اون رو اثبات می‌کنن. و به غیر از علوم طبیعی، رسما نه منطق، نه فلسفه و نه دین رو به کار نمی‌‎گیرن چون بالاخره حضرت داروین هستش و اون نظریه‌اش که حتی بهش خدشه وارد شده و اون سمت در حال اصلاحه، ولی خب چون کشور ما خدا رو شکر یه پنجاه سالی از دنیا عقبه، هنوز داره از این طریق و کتاب‌های پرت و پلایی که از این طریق میخوان به مقصودشون برسن استفاده می‌کنه. اون کتابِ چرتِ دری وری که اصلا نتونستم کامل بخونمش (میخوام بخونم در آینده) اسمش شباهت دو جنس بود! آره خلاصه! آفتابه گرفته بود رو مردا و مردانگی و خلاصه این که هیچ فرقی بین این دو جنسیت نیست! اما اینی که الان می‌خونم، اسمش به فارسی مردِ مرد هست. ولی خب اسم انگلیسی‌اش Iron John. a book about men . جدای از این که نویسنده‌اش یک مرده! و فقط هم راجع به مردا صحبت کرده (بر خلاف کتاب قبلی که می‌خواست راجع به هر دو جنیست صحبت کنه) صفحه به صفحه‌اش نه تنها جذاب بود، بلکه داشت روز به روز وقایع زندگی من رو روایت می‌کرد و از مشکلات احتمالی که ممکنه برای هر پسری امروزه رخ بده (که یکی از اون احتمالات دقیقا من بودم) صحبت می‌کرد و خدایا! یه ضرب سر صبح ۵۰ صفحه‌اش رو خوندم! و بازم این سوال پیش میاد که چرا زودتر نخوندم این کتابو. جذابیتش این که، سعی در خراب کردن کسی یا چیزی نداشته و از فلسفه و روانشناسی و مخصوصا کهن الگوها و داستان‌ها و اسطوره‌های یونانی بهره کافی برده بود. احتمالا از علوم تجربی هم استفاده نکرده، حداقل تا اینجای ماجرا. خلاصه که عالیه. باید ببینم تا انتها چه اتفاقی میفته. بعدا بیشتر راجع بهش صحبت می‌کنم. چیزهایی که شاید نمی‌خواستم صحبت کنم یا نمی‌تونستم. میخوام راحت زیر سایه این کتاب راجع بهشون صحبت کنم.

▪️ دیروز بازی Dark room رو نصب کردم. یه بازی ترسناک ایرانی. همین امروز صبح تموم شد. طرح داستانی‌اش فوق‌العاده بود. این بازی‌های ترسناک ایرانی، جدای از کیفیت ساخت بازی (طبیعتا نباید انتظار سایلنت هیل یا پی.تی رو داشت) ولی واقعا داستانشون قشنگه. 41148 هم اینجوری بود. با این که یه بازی با تکنیک سیلوئت بود، ولی طرح داستانی‌ش فوق‌العاده قشنگ بود. و یه نکته قشنگ هم دارن که در نهایت یه ربطی به کشور خودمون پیدا می‌کنن و یا پرونده جنایی تو ایران...

تا اینجای کار به نظرم کافیه. به نظرم بقیه چیزها رو بذارم برای پست‌های روزهای بعد...

  • ハミド・レザ
  • پنجشنبه ۱۱ بهمن ۰۳

۹ بهمن ۴۰۳

چند وقتی هست که حالم بد بود و نتونستم درس بخونم. یعنی حتی الان هم نمی‌تونم درس بخونم. نمی‌دونم چرا، دست و دلم به درس خوندن نمیره. کلی هم برنامه‌ریزی کردم ولی بیفایده بود. رسماً بزرگترین هدفی که داشتم رو به سخره گرفتم! من چقدر، دیوانه‌ام؟ یا بیخیال؟ یا شاید هم مریض؟ نمی‌دونم. شاید حرف زدن با دیگران حالم رو خوب می‌کرد، ولی خدایی هم کسی نیست باهاش صحبت کنم! آخه صحبتی هم با کسی ندارم! مثلا یک نفر می‌گفت که با من صحبت کن! بهونه من هم این بود که اگه می‌تونستم حرف بزنم که اول از همه به خودم یه جواب می‌دادم که چرا حالم اینجوریه! ولی وقتی حتی برای خودم جواب ندارم، چطوری می‌‎تونم با بقیه حرف بزنم و به سوالاتشون جواب بدم!؟ چه مرگمه؟ نمی‌دونم. فقط دوست دارم مثل کوآلاها بخوابم و بخوابم و بخوابم و انگار درد خوابیدن از درد بیدار بودن کمتره!

دارم کم کم به این نتیجه می‌‎رسم که شاید اگه کار می‌کردم، حالم بهتر بود. نمی‌دونم. بازم میگم، تو دوران سربازی با ۴ ساعت خوابیدن، نزدیک به ۲۰ ساعت فعالیت داشتم و انگیزه‌ام رو با تمام غمی که داشتم، از دست نمی‌دادم. اما الان؟ فکر کنم چون غمی ندارم عملکردمم خوب نیست. یاد سریال United State of Al میفتم. اونا هم وقتی از سربازی برگشته بودن (مخصوصاً دوست شخصیت اصلی) حالشون خوب نبود، ولی انگار تو سربازی عملکرد خوبی داشتن. با این که حالشون هم از سربازی بهم می‌خورد. حداقل این یه چیز مشترک بین همه نوع خدمت و سربازیه. القصه حالم زیاد رو به راه نیست. احتمالا کار کردن حالم رو بهتر کنه. شاید برگردم و یه مقدار کتاب بخونم تا حالم بهتر بشه؟ هیچ ایده‌‎ای ندارم.

دیروز یکی از احمقانه‌ترین مصاحبه‌های شغلی عمرم رو انجام دادم. احمقانه از این جهت که سوالاشون ناراحت‌کننده بود. کاشف به عمل اومد که اکثر اعمالی که در زندگیم انجام می‌‎دهم، من رو از حوزه انسانیت و دین خارج می‌کنه. جالبه به خدا. مجبور شدم چندجایی دروغ بگم و الان پشیمونم! من از دروغ متنفرم! فکر کردم کارهام بد بودن و الان با خودم می‌‎گم که کاش راستش رو می‌گفتم. موزیک‌هایی که گوش میدم، فیلم و سریال‌هایی که می‌بینم، حتی نویسندگان مذهبی که ازشون کتاب خوندم هم من رو از رده خارج می‌کنند. فکر کنم اگه همینطوری پیش می‌رفت من رو از خاورمیانه اخراج می‌کردند و البته مایه مسرت و خوشحالی بود. واقعا جالبه که بعد از نزدیک به نیم قرن حکومت به این کشور، هنوز درگیر اینجور ظواهر هستند. درسته، هیچ ابرقدرتی نمیتونه ایران رو نابود کنه. همچنان که اسرائیل نتونست فلسطین رو نابود کنه. تنها چیزی که میتونه این کشور رو نابود کنه، خودشه و این غم‌انگیزترین تراژدیه که میتونه برای یه کشور وجود داشته باشه.

واقعا دوست دارم برم تو یه روستا و با یه مشت مرغ و گوسفند زندگی کنم. فکر کنم زندگی اینجوری کم‌دردتر و کم‌هزینه‎‌تر تموم میشه تا زندگی الانم! یه روستای ساکت، با یه کتابخونه پر از کتاب، بدون دسترسی به اینترنت و بدون دسترسی به هرکسی! به نظرم بهشت می‌تونه این شکلی باشه.

اینم نوشتم در راستای نوشتاردرمانی! و از این به بعد احتمالاً بیشتر اینجوری بنویسم و بدون وسواس! من خودم یکی از سرسخت‌ترین مخالفان تراپی‌ام! حالا دلایل خودم رو دارم. ولی مگه تراپی چند ساله به وجود اومده؟ قرن‌ها مردم مشکلاتشون رو چطور حل می‌کردند؟ انسان امروزی واقعا ضعیف و رقت‌انگیز و Patheticـه! شاید قرون گذشته، چندان علمی نبودند، اما حداقل اینقدر هم ضعیف و درهم شکسته نبودند. آره، معلم زبان راست می‌گفت: !I'm broken

  • ハミド・レザ
  • سه شنبه ۹ بهمن ۰۳

دردسر همیشگی وبلا‎گ‎‌نویسی برای من

قدیما من هم یکی از کسانی بودم که به شدت معتقد بودم ناله کردن و روزانه نویسی تو وبلاگ کار درستی نیست و باید یه چیزی نوشت که برای دیگران فایده داشته باشه. خب، چیزی که نسبتاً اشتباه بود و هرچه گذشت بیشتر متوجه شدم که فایده اصلی وبلاگ‌نویسی برای خود نویسنده وبلاگه! نه برای دیگران. حالا دیگه نمی‌خوام منابع مختلف رو نام ببرم که اینو تائید کردن، از فیلسوف‌های امروزی بگیر تا فیلم‌ها و...

حتی با وجود این مسئله، بازم وقتی که پست‌های قبلی خودم رو می‌خونم حالم بهم می‌خوره و باعث میشه که اونا رو پاک کنم یا حداقل از حالت انتشار درشون بیارم. میگن نویسنده های بزرگ هم اینجوری بودن که از نوشته‌های قدیمی خودشون بدشون میاد! البته که نمیخوام بگم من نویسنده بزرگی هستم، ولی حداقل تو این یه قلم (که هیچ ربطی هم بهشون نداره!) باهاشون هم احساسم! هرچند، اونا حتی روزانه‌نویسی‌ها، نامه‌هاشون به همسرهاشون و خلاصه کوچکترین دست‌نوشته‌ای ازشون ارزش ادبی و فلسفی داره و این بزرگترین فرق بین منِ نوعی با اون نویسندگان بزرگه! همین الان نامه‌های داستایفسکی به آنا و آلبرکامو به همسرش تو کتابخونه‌ام بهم علامت میدن!

انگار قبل از تولدشون ازشون تعهد گرفته شده بود که به هیچ وجه از قلم استفاده اشتباهی نکنند! این شد که متن‌های به ظاهر اشتباهشون هم ارزشمند تلقی شد.

حالا، باز هم من متن های قبلی رو حذف کردم به غیر از چندتا موسیقی که خب متن من نبودن و حال بهم زن هم نبودند! بنابراین گذاشتم اونا بمونن، اما همچنان، در تلاشم که بتونم متن بهتری بنویسم که هرچقدر بعد هم اومدم و دوباره خوندمشون، ترغیب نشم که حذفشون کنم! نویسندگی بخش جدایی ناپذیر از زندگی منه، منتها با اسامی اشتباه یا گاه عقاید و تصمیمات اشتباه همراه شده! اما همچنان دوست دارم بهترش کنم. چون نوشتن متن خوب لذت‌بخشه، حتی اگه روزانه نویسی و ناله کردن باشه. مهم اینه که خوب باشه.

  • ハミド・レザ
  • چهارشنبه ۳ بهمن ۰۳
موضوعات