۵ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

آدم‌های خوب زندگی...

امروز رفته بودم جایی برای کاری، نزدیک نمایشگاه کتاب بودم. می‌دونستم که م.خ اونجاست. بهش زنگ زدم و اونم مشکلی نداشت و ظاهراً خوشحال هم می‌شد. هرچی نباشه مدتی میشه که همدیگر رو می‌شناسیم و چندباری هم رفته بودیم بیرون. خلاصه رفتم نمایشگاه، شاید باورش سخت باشه، ولی جز یه انتشارات، تو هیچ غرفه دیگه‌ای توقف نکردم. نه پول خرید کتاب دارم و نه انگیزه‌اش رو! وضعیت طوری شده که ماها دیگه اون عشقِ کتاب‌های قدیمی نیستیم (و یا بهتره بگم که نمی‌تونیم باشیم!) اگه شانس بیاریم و این عشق تبدیل به نفرت نشه. همه ما درگیر زندگی واقعی شدیم و سخته که از این زندگی واقعی بیرون بیاییم...

حدودا یک ساعت یا بیشتر صحبت کردیم. از کاری که باهم شروع کرده بودیم و همون اول کاری شکست خورده بودیم. تصمیم گرفتیم که تعطیلش کنیم تا هم ذهنمون بازتر بشه و هم الکی انرژی خودمون رو خرج چیزی که قرار نیست بهش برسیم نکنیم! ما شکست خوردیم و یار و آدم پای کار هم نتونستیم گیر بیاریم. پس میذاریم برای یه وقت دیگه! (به خاطر همینه که از کار گروهی متنفرم! ولی منکر پتانسیل و مفید بودن کار گروهی نیستم) صحبت کردیم از کار و زندگی. این که درگیر کار شدیم. حالا عین آدم بزرگ‌ها باید دنبال کار باشم. حقیقتش نمی‌خواستم ولی مثل این که شدنی نیست. اون شرایط رویایی دوران کرونا، نوشتن از انیمه‌ها و فیلم و سریالی که می‌دیدم، دیگه وجود نداره. می‌تونه داشته باشه. شاید هم من حوصله قبل رو ندارم. اون هم حالش خوب بود و از روال بودن کارها صحبت می‌کرد. 

امروز هم بعد کلاس زبان با بچه‌ها رفتیم یه دور کوچیکی بزنیم و یکم سیگار بکشیم. شاید ایده خوبی نبود. نمی‌دونم. از من خوششون اومده و زیاد از این جریان خوشحال نیستم. انگار حساسیت دارم به محبت بقیه! ولی خب، می‌دونم دل اونا پاکه. اینا همونایی هستن که با وجود غیرمذهبی بودن، رفتن درخواست دادن که کلاسمون تک‌جنسیتی بشه چون که سر کلاس تمرکز نداریم. وقتی اولین بار دیدمشون خیلی باهاشون حال کردم. حداقلش درست رو از نادرست تشخیص میدن و دنبال حاشیه نیستن! شاید سیگار می‌کشن، ولی می‌دونن که اشتباهه و به اشتباه بودن کارشون اعتراف می‌کنن! دنبال حق به جانبی نیستن...

امروز یکی‌شون تو مسیر برگشت سفره دلش رو برای من باز کرد و از خانواده‌اش گفت. کاری که پسردایی هم با من انجام داده بود. این که دردشون رو به من میگن، نمی‌دونم باید چه واکنشی نشون بدم. این که زندگی اونا سخت‌تر از منه، باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ و این که چرا تک‌فرزندها میان دردهاشون رو به من میگن؟ چرا جذب من میشن؟ چون منم تک فرزندم؟ و متوجه بشم زندگیم اینقدرها هم بد نیست؟ شاید! شاید این اخلاقم دخترونه است که اینقدر غر زدم و باید بابت این غر زدن متاسف باشم. شنیدن دردهای اونا باعث میشه من از خودم خجالت بکشم که چرا غر زدم و اعتراض کردم؟ چرا ضعف نشون دادم؟ واقعا نیاز دارم تا یه نفر دو تا کشیده بزنه در گوشم و بگه به خودت بیا، وقت تنگه. تو میتونی انجامشون بدی...

اینا آدم‌های خوبی‌ان! نه به خاطر این که دردشون رو میگن و ناراحتم میکنن. بیشتر به خاطر این که تو رو آگاه‌تر می‌کنن! میفهمی تنها نیستی یا از تو خیلی سخت‌ترهاشم هست. می‌فهمی حرکت‌های بیشتری هم تو شطرنج زندگیت هست که تو ازشون خبر نداری به خاطر همینه که معمولا می‌بازی! می‌فهمی که یه زندان ذهنی برای خودت درست کردی و این ذهن خودته که نمی‌ذاره حرکت کنی! همه اینا تقصیر خود آدمه. و ماها آدم‌های مقصری هستیم که باید از این منجلابی که خودمون ساختیم یا دیگران برامون ساختن، در بیاییم. هرطوری که شده...

فقط امیدوارم هرچقدر هم که سخت، کمک کنه که بشه...
  • ハミドレザ
  • چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۳

The Boys

اصلا نمی‌دونم چی شد که آخرای شب تصمیم گرفتم بشینم این سریال رو نگاه کنم. ولی خب، بعد از تماشای قسمت اول نتونستم تا قسمت آخر دست نگه دارم و تا آخرش تماشا کردم. به قدری که مادر در اتاق رو باز کرد و گفت نماز صبحت داره قضا میشه (خیلی هم ناراحت بود) بعد از دیدن فصل اول سریال هم خوابیدم. اینقدری قشنگ بود که اصلا نتونستم تا انتهای فصل اول دست نگه دارم. بازی‌شون، دیالوگ‌ها (مخصوصا تیکه‌هایی که بهم می‌اندازن) داستان و کارآگاهی بودنش، این که بر خلاف جو موجودیه که راجع به ابرقهرمان‌ها هست. یه چیزی مثل Invincibleـه که لزوما ابرقهرمان‌های داستان آدم خوبه نیستن. و آدم خوب‌های ضعیف باید بتونن با این قدرت‌های ماورایی با دست خالی مقابله کنند. 

شخصیت مورد علاقه من (شاید هم خیلی‌ها) ویلیام بوچره. رابطه عاشقانه بین فرنچی و کومیکو هم خیلی بامزه است، یه جورایی جفتشون بامزه و مظلومن. اِم اِم به خاطر مشکلاتی که داشته وسواسی شده و خیلی نگران خانواده‌اشه ولی یه جورایی خیلی باهوشه. در نهایت هم، هیویی بود که تعریفی نداشت. ولی مثل برادر کوچیک بوچر میمونه. یه چیز خیلی جالب راجع به شخصیت‌ها اینه که همشون گذشته تلخی داشتند. معمولا هم تو پسرها، مشکل از پدرشون بوده. شدیدترین مشکل رو بوچر با پدرش داشت. ولی خب انگار والدین هم بخش مهمی از قصه‌ان. مخصوصا این رو توی فصل سوم می‌بینیم که بوچر با بد حرف زدنش، یه هیولای دیگه از رایان درست میکنه. یه جورایی میخواد بگه چیزی که الان شخصیت‌ها هستند، همون اعمال و رفتاریه که پدر و مادر باهاشون انجام دادند. با این که یکم آیندۀ بوچر تو اینستاگرام برام اسپویل شده بود (صحنه فایتشون با هوملندر) یا پوستر فصل سوم مثلا، ولی سریال فوق‌العادیه، حکم مصرف تستوسترون رو داره...

  • ハミドレザ
  • يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۳

پنج سال آینده...

انقضای کارت بانکی‌ام تموم شده بود. امروز رفتم بانک تا یه کارت جدید بگیرم. وقتی کارتِ نو رو گرفتم، روش نوشته بود ۱۴۰۸ 

 رفتم تو فکر... پنج سال دیگه... کجام یعنی؟

احتمالا یه چالشی با سوالی شبیه به این قبلا تو بیان بوده که می‌گفت چندسال دیگه خودت رو کجا می‌بینی. یادم نمیاد وبلاگ‌نویسی تو بیان رو از کی شروع کردم. ولی خب، اگه از هفده‌سالگی من این سوال رو می‌پرسیدند، عمرا نمی‌تونست حدس بزنه که پنج سال آینده‌اش کجاست؟ 
خب تو خونه! عجیبه، ولی من تو همون نقطه وایسادم و می‌تونم بگم که نسبت به اون زمان هیچ حرکتی نکردم. پس این همه نوشتن و اینا چی؟ خب، هیچی! همه‌اش از بین رفت! 
(اتفاقا همون موقع بود که کرونا اومد. وقتی که کرونا اومد، من هنوز هجده سالمم نشده بود و حالا داره ۲۲ سالم میشه و این عدد خیلی منو میترسونه! حتی با وجود رفتن به خدمت سربازی، احساس می‌کنم به اندازه سنم، رشد نکردم. احساس وحشت دارم! وحشتی عجیب...)
حرکتی که من کرده بودم، به جایی رسیده بود که به جای اینکه من دنبال نوشتن تو جایی باشم، دیگران دنبال من می‌گشتن تا پیشنهاد نوشتن بدند. ولی حالا؟ وقتی حسین قدیانی بهم میگه بنویس تا توی صفحه‌ام منتشرش کنم، خجالت می‌کشم که بهش بگم نمی‌تونم مثل قبل بنویسم! دستم به قلم نمیره. ولی اون حتی بدون گفتن این کلمات هم با فریاد تاکید میکنه "فقط بنویس!" و من می‌تونم صداش رو بشنوم که با چه تحکمی به یه آدم زمین‌خورده میگه بلند شو و رو پات وایسا و بنویس!

 و شاید از این به بعد بتونم حرکت کنم. شاید نه، حتما باید حرکت کنم. با خودم فکر می‌کردم که پنج سال دیگه کجام؟ اینطور فکر کردن میتونه شیرین باشه، میتونه تلخ باشه. شیرین از این جهت که رویاپردازی کنی و تلخ از این جهت که به سختی‌های مسیر فکر کنی. ولی در هر صورت، به آینده فکر کردن، درست نیست. اگه قرار نباشه که کاری انجام بدی، به آینده فکر کردن هم هیچ فایده‌ای نداره. 
اگر داری کاری می‌کنی و پیشرفت می‌کنی، به آینده فکر کردن میتونه انگیزه‌بخش باشه. نه تا حدی که باعث اهمال‌کاری بشه. فقط همونقدری که انگیزه بده. 

پنج سال دیگه کجام؟ هنوز مجردم یا ازدواج کردم؟ از این که خودم رو متاهل تصور کنم خنده‌ام میگیره! اصلا به اون مرحله میرسم؟ عاشق میشم؟ یا از اینایی میشم که عشق تو نگاه اول رو قبول ندارن؟ حتی الان هم نمیدونم چی رو قبول دارم. فقط منتظرم خودش اتفاق بیفته. تو تحصیلات کجام؟ تو درآمد کجام؟ هنوزم با همین آدمایی هستم که الان هستم؟  آیا با یکسری‌هاشون قطع رابطه کردم؟ آدمای جدیدی که وارد زندگیم شدن، آدمای خوبی‌ان؟ من هنوزم همینطورم یا بزرگتر میشم؟ بزرگتر، منظورم سن نیست. چون صرف گذر زمان و دور شدن از تاریخ تولد آدم رو بزرگ نمی‌کنه. همه اینا رو می‌تونم خودم اونجوری که میخوام بسازم، اگر که تلاش کنم و استمرار داشته باشم و تنبلی و اهمال‌کاری نکنم. دوست دارم پنج سال دیگه وقتی به الانِ خودم نگاه می‌کردم، بگم ایول! تو از صفر شروع کردی و حالا دیگه صفر نیستی! دیگه نیستی... (Not anymore...)


پ.ن: کاشف به عمل اومد، وقتی قطعه موسیقی می‌ذارم تو پست، تو قالب‌های عرفان در مرورگر کروم نمایش داده نمیشه. پس احتمالا قالب رو عوض کنم به قالب‌های پیش‌فرض بیان. حیف این همه قالب قشنگ که ویرایش کردم...
  • ハミドレザ
  • دوشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۳

Endgame

 

  Music link

And that's another thing
I baulk as I'm chalking a cue
We're post-punk, post-truth, post-Europe, post-youth
Post-modern, post-faith and God, and post-post too
As music with nothing to say plays on the radio
Snooker myself more in tryin' to pull off something bolder
If everything's behind us, where's the point in growing older?
I think too much about everything
Am I losing touch of this game I'm in?
I don't know
Now he's picking a pocket
Forcing me cause a scene
All words are infective, all memories selective
Yeah, the proof is in my Putin, as truth crumbles the perspective
I think too much about everything
Am I losing touch of this game I'm in?
I know I think too much about everything
And I'm losing touch
I'm losing touch
I know I think too much about everything
And I care too much about what I think
'Cause I regret every time I drink*
When it turns me into
It turns into someone I hate...

 

 

P.S. *The word drink can be anything we use or abuse...

  • ハミドレザ
  • چهارشنبه ۵ ارديبهشت ۰۳

۰۳/۰۲/۰۱

شروع اردیبهشت برای من همیشه با خوبی همراه بوده. با شکوفه‌زدن درخت‌ها و گلدون‌ها. البته پارسال اینطوری نبود. ولی امسال، امیدوارم مثل سال‌های گذشته، اردیبهشت با حال خوب همراه باشه. یه جورایی برای من، اردیبهشت شروع سال محسوب میشه. البته این که تو این ماه به دنیا اومدم هم بی‌تاثیر نیست. 

وقتی بهار اومد، یه حس خواب‌آلودگی همه رو گرفت. این خواب بهاری (بر وزن خواب زمستانی) بیشتر از همه، گریبان کسایی رو میگیره که این فصل رو دوست دارن و طبعشون و ماه تولدشون بهاریه. (یه مقدار خجالت‌آوره! حس خرس بودن به آدم دست میده) ولی شروع اردیبهشت برای من می‌تونه یه تولد دوباره باشه! مثل همون شکوفه‌های گیلاس که دوباره به دنیا میان، منم می‌تونم دوباره متولد بشم. البته که خودمم باید یه کارهایی انجام بدم.

حالا هم فرصت خوبی برای شروع کردن کارهایی که شاید سال‌ها (!) عقب انداختیم برای اومدن یک شنبه خوب! الان اون شنبه خوبه اومده! هم اول هفته است، هم اول ماهه، هم این که تاریخ رندی هم داریم که جالبه! یکِ دوِ سه... / جلسه قبلی زبان وقتی تیچر پرسید: 

What's your plan for tomorrow?

من جواب دادم:

Tomorrow we are going to plan for the day after tomorrow. This is our everyday plan...

خودشم نمی‌دونست چه واکنشی نشون بده :) یکی از چیزهای خیلی بدی که تجربه‌اش رو دارم، همین هیچ کاری نکردنه! یا به خاطر کمالگرایی، یا به خاطر برنامه‌ریزی کردن که البته فکر کنم علت اون هم به هر صورت برمی‌گرده به کمالگرایی. فکر کنم نسبت به گذشته، کمالگرایی‌ام کمتر شده. نمی‌خوام بگم دیگه کمالگرا نیستم، نمیشه این بخش از وجودم رو ازم جدا کرد. من خیلی قدرت‌طلبم، ولی خب، همینقدر کم شده که باعث میشه کارم رو شروع کنم و با هر نتیجه و نمره‌ای به پایان برسونمش، خیلی خوبه. به نظرم، برای شروع یه کار به هیچ وجه نباید کمالگرا بود، ولی هرچقدر که به آخر اون کار نزدیک‌تر میشیم، میشه کمالگرایی رو بروز داد تا خودمون رو پیشرفت بدیم. یعنی حساسیت بیشتری به خرج بدیم، چون شاید به نمره بیشتری احتیاج داشته باشیم، و نیاز داریم که اون نمره به بیشترین نمره نزدیک‌تر باشه تا بتونیم به هدفمون برسیم. مثل امتحان آئین نامه رانندگی، اگه نتونی نمره لازم رو کسب کنی، از گواهینامه خبری نیست.

و اما بعد؛ گاهی اوقات میگم کاش کسی من رو توی بیان نمی‌شناخت تا می‌تونستم راحت‌تر حرفام رو بنویسم. ولی الان متاسفانه این امکان از بین رفته و اگر هم بخوام دوباره از نو وبلاگی بزنم، باز هم از لحن نوشتاری و یکسری عادت‌های نوشتاری مشخص میشه که خودمم. مثلا من عادت کردم نیم فاصله رو رعایت کنم. یا استفاده از یکسری کلمات خاص. متاسفانه، متاسفانه، متاسفانه این امکان از بین رفته و فکر نکنم چاره دیگه‌ای وجود داشته باشه. این هم میره تو لیست آرزوها و رویاهایی که دیگه هیچ وقت نمی‌تونن به واقعیت بپیوندند...

  • ハミドレザ
  • شنبه ۱ ارديبهشت ۰۳
و تکه‌پاره‌های وجودم را
با نوشتن، اینجا جمع می‌کنم؛
تا فراموششان نکنم...