اصلا نمیدونم چی شد که آخرای شب تصمیم گرفتم بشینم این سریال رو نگاه کنم. ولی خب، بعد از تماشای قسمت اول نتونستم تا قسمت آخر دست نگه دارم و تا آخرش تماشا کردم. به قدری که مادر در اتاق رو باز کرد و گفت نماز صبحت داره قضا میشه (خیلی هم ناراحت بود) بعد از دیدن فصل اول سریال هم خوابیدم. اینقدری قشنگ بود که اصلا نتونستم تا انتهای فصل اول دست نگه دارم. بازیشون، دیالوگها (مخصوصا تیکههایی که بهم میاندازن) داستان و کارآگاهی بودنش، این که بر خلاف جو موجودیه که راجع به ابرقهرمانها هست. یه چیزی مثل Invincibleـه که لزوما ابرقهرمانهای داستان آدم خوبه نیستن. و آدم خوبهای ضعیف باید بتونن با این قدرتهای ماورایی با دست خالی مقابله کنند.
شخصیت مورد علاقه من (شاید هم خیلیها) ویلیام بوچره. رابطه عاشقانه بین فرنچی و کومیکو هم خیلی بامزه است، یه جورایی جفتشون بامزه و مظلومن. اِم اِم به خاطر مشکلاتی که داشته وسواسی شده و خیلی نگران خانوادهاشه ولی یه جورایی خیلی باهوشه. در نهایت هم، هیویی بود که تعریفی نداشت. ولی مثل برادر کوچیک بوچر میمونه. یه چیز خیلی جالب راجع به شخصیتها اینه که همشون گذشته تلخی داشتند. معمولا هم تو پسرها، مشکل از پدرشون بوده. شدیدترین مشکل رو بوچر با پدرش داشت. ولی خب انگار والدین هم بخش مهمی از قصهان. مخصوصا این رو توی فصل سوم میبینیم که بوچر با بد حرف زدنش، یه هیولای دیگه از رایان درست میکنه. یه جورایی میخواد بگه چیزی که الان شخصیتها هستند، همون اعمال و رفتاریه که پدر و مادر باهاشون انجام دادند. با این که یکم آیندۀ بوچر تو اینستاگرام برام اسپویل شده بود (صحنه فایتشون با هوملندر) یا پوستر فصل سوم مثلا، ولی سریال فوقالعادیه، حکم مصرف تستوسترون رو داره...
P.S. *The word drink can be anything we use or abuse...
شروع اردیبهشت برای من همیشه با خوبی همراه بوده. با شکوفهزدن درختها و گلدونها. البته پارسال اینطوری نبود. ولی امسال، امیدوارم مثل سالهای گذشته، اردیبهشت با حال خوب همراه باشه. یه جورایی برای من، اردیبهشت شروع سال محسوب میشه. البته این که تو این ماه به دنیا اومدم هم بیتاثیر نیست.
وقتی بهار اومد، یه حس خوابآلودگی همه رو گرفت. این خواب بهاری (بر وزن خواب زمستانی) بیشتر از همه، گریبان کسایی رو میگیره که این فصل رو دوست دارن و طبعشون و ماه تولدشون بهاریه. (یه مقدار خجالتآوره! حس خرس بودن به آدم دست میده) ولی شروع اردیبهشت برای من میتونه یه تولد دوباره باشه! مثل همون شکوفههای گیلاس که دوباره به دنیا میان، منم میتونم دوباره متولد بشم. البته که خودمم باید یه کارهایی انجام بدم.
حالا هم فرصت خوبی برای شروع کردن کارهایی که شاید سالها (!) عقب انداختیم برای اومدن یک شنبه خوب! الان اون شنبه خوبه اومده! هم اول هفته است، هم اول ماهه، هم این که تاریخ رندی هم داریم که جالبه! یکِ دوِ سه... / جلسه قبلی زبان وقتی تیچر پرسید:
What's your plan for tomorrow?
من جواب دادم:
Tomorrow we are going to plan for the day after tomorrow. This is our everyday plan...
خودشم نمیدونست چه واکنشی نشون بده :) یکی از چیزهای خیلی بدی که تجربهاش رو دارم، همین هیچ کاری نکردنه! یا به خاطر کمالگرایی، یا به خاطر برنامهریزی کردن که البته فکر کنم علت اون هم به هر صورت برمیگرده به کمالگرایی. فکر کنم نسبت به گذشته، کمالگراییام کمتر شده. نمیخوام بگم دیگه کمالگرا نیستم، نمیشه این بخش از وجودم رو ازم جدا کرد. من خیلی قدرتطلبم، ولی خب، همینقدر کم شده که باعث میشه کارم رو شروع کنم و با هر نتیجه و نمرهای به پایان برسونمش، خیلی خوبه. به نظرم، برای شروع یه کار به هیچ وجه نباید کمالگرا بود، ولی هرچقدر که به آخر اون کار نزدیکتر میشیم، میشه کمالگرایی رو بروز داد تا خودمون رو پیشرفت بدیم. یعنی حساسیت بیشتری به خرج بدیم، چون شاید به نمره بیشتری احتیاج داشته باشیم، و نیاز داریم که اون نمره به بیشترین نمره نزدیکتر باشه تا بتونیم به هدفمون برسیم. مثل امتحان آئین نامه رانندگی، اگه نتونی نمره لازم رو کسب کنی، از گواهینامه خبری نیست.
و اما بعد؛ گاهی اوقات میگم کاش کسی من رو توی بیان نمیشناخت تا میتونستم راحتتر حرفام رو بنویسم. ولی الان متاسفانه این امکان از بین رفته و اگر هم بخوام دوباره از نو وبلاگی بزنم، باز هم از لحن نوشتاری و یکسری عادتهای نوشتاری مشخص میشه که خودمم. مثلا من عادت کردم نیم فاصله رو رعایت کنم. یا استفاده از یکسری کلمات خاص. متاسفانه، متاسفانه، متاسفانه این امکان از بین رفته و فکر نکنم چاره دیگهای وجود داشته باشه. این هم میره تو لیست آرزوها و رویاهایی که دیگه هیچ وقت نمیتونن به واقعیت بپیوندند...