امروز رفته بودم جایی برای کاری، نزدیک نمایشگاه کتاب بودم. میدونستم که م.خ اونجاست. بهش زنگ زدم و اونم مشکلی نداشت و ظاهراً خوشحال هم میشد. هرچی نباشه مدتی میشه که همدیگر رو میشناسیم و چندباری هم رفته بودیم بیرون. خلاصه رفتم نمایشگاه، شاید باورش سخت باشه، ولی جز یه انتشارات، تو هیچ غرفه دیگهای توقف نکردم. نه پول خرید کتاب دارم و نه انگیزهاش رو! وضعیت طوری شده که ماها دیگه اون عشقِ کتابهای قدیمی نیستیم (و یا بهتره بگم که نمیتونیم باشیم!) اگه شانس بیاریم و این عشق تبدیل به نفرت نشه. همه ما درگیر زندگی واقعی شدیم و سخته که از این زندگی واقعی بیرون بیاییم...
حدودا یک ساعت یا بیشتر صحبت کردیم. از کاری که باهم شروع کرده بودیم و همون اول کاری شکست خورده بودیم. تصمیم گرفتیم که تعطیلش کنیم تا هم ذهنمون بازتر بشه و هم الکی انرژی خودمون رو خرج چیزی که قرار نیست بهش برسیم نکنیم! ما شکست خوردیم و یار و آدم پای کار هم نتونستیم گیر بیاریم. پس میذاریم برای یه وقت دیگه! (به خاطر همینه که از کار گروهی متنفرم! ولی منکر پتانسیل و مفید بودن کار گروهی نیستم) صحبت کردیم از کار و زندگی. این که درگیر کار شدیم. حالا عین آدم بزرگها باید دنبال کار باشم. حقیقتش نمیخواستم ولی مثل این که شدنی نیست. اون شرایط رویایی دوران کرونا، نوشتن از انیمهها و فیلم و سریالی که میدیدم، دیگه وجود نداره. میتونه داشته باشه. شاید هم من حوصله قبل رو ندارم. اون هم حالش خوب بود و از روال بودن کارها صحبت میکرد.
امروز هم بعد کلاس زبان با بچهها رفتیم یه دور کوچیکی بزنیم و یکم سیگار بکشیم. شاید ایده خوبی نبود. نمیدونم. از من خوششون اومده و زیاد از این جریان خوشحال نیستم. انگار حساسیت دارم به محبت بقیه! ولی خب، میدونم دل اونا پاکه. اینا همونایی هستن که با وجود غیرمذهبی بودن، رفتن درخواست دادن که کلاسمون تکجنسیتی بشه چون که سر کلاس تمرکز نداریم. وقتی اولین بار دیدمشون خیلی باهاشون حال کردم. حداقلش درست رو از نادرست تشخیص میدن و دنبال حاشیه نیستن! شاید سیگار میکشن، ولی میدونن که اشتباهه و به اشتباه بودن کارشون اعتراف میکنن! دنبال حق به جانبی نیستن...
امروز یکیشون تو مسیر برگشت سفره دلش رو برای من باز کرد و از خانوادهاش گفت. کاری که پسردایی هم با من انجام داده بود. این که دردشون رو به من میگن، نمیدونم باید چه واکنشی نشون بدم. این که زندگی اونا سختتر از منه، باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ و این که چرا تکفرزندها میان دردهاشون رو به من میگن؟ چرا جذب من میشن؟ چون منم تک فرزندم؟ و متوجه بشم زندگیم اینقدرها هم بد نیست؟ شاید! شاید این اخلاقم دخترونه است که اینقدر غر زدم و باید بابت این غر زدن متاسف باشم. شنیدن دردهای اونا باعث میشه من از خودم خجالت بکشم که چرا غر زدم و اعتراض کردم؟ چرا ضعف نشون دادم؟ واقعا نیاز دارم تا یه نفر دو تا کشیده بزنه در گوشم و بگه به خودت بیا، وقت تنگه. تو میتونی انجامشون بدی...
اینا آدمهای خوبیان! نه به خاطر این که دردشون رو میگن و ناراحتم میکنن. بیشتر به خاطر این که تو رو آگاهتر میکنن! میفهمی تنها نیستی یا از تو خیلی سختترهاشم هست. میفهمی حرکتهای بیشتری هم تو شطرنج زندگیت هست که تو ازشون خبر نداری به خاطر همینه که معمولا میبازی! میفهمی که یه زندان ذهنی برای خودت درست کردی و این ذهن خودته که نمیذاره حرکت کنی! همه اینا تقصیر خود آدمه. و ماها آدمهای مقصری هستیم که باید از این منجلابی که خودمون ساختیم یا دیگران برامون ساختن، در بیاییم. هرطوری که شده...
فقط امیدوارم هرچقدر هم که سخت، کمک کنه که بشه...