اصلا نمیدونم چی شد که آخرای شب تصمیم گرفتم بشینم این سریال رو نگاه کنم. ولی خب، بعد از تماشای قسمت اول نتونستم تا قسمت آخر دست نگه دارم و تا آخرش تماشا کردم. به قدری که مادر در اتاق رو باز کرد و گفت نماز صبحت داره قضا میشه (خیلی هم ناراحت بود) بعد از دیدن فصل اول سریال هم خوابیدم. اینقدری قشنگ بود که اصلا نتونستم تا انتهای فصل اول دست نگه دارم. بازیشون، دیالوگها (مخصوصا تیکههایی که بهم میاندازن) داستان و کارآگاهی بودنش، این که بر خلاف جو موجودیه که راجع به ابرقهرمانها هست. یه چیزی مثل Invincibleـه که لزوما ابرقهرمانهای داستان آدم خوبه نیستن. و آدم خوبهای ضعیف باید بتونن با این قدرتهای ماورایی با دست خالی مقابله کنند.
شخصیت مورد علاقه من (شاید هم خیلیها) ویلیام بوچره. رابطه عاشقانه بین فرنچی و کومیکو هم خیلی بامزه است، یه جورایی جفتشون بامزه و مظلومن. اِم اِم به خاطر مشکلاتی که داشته وسواسی شده و خیلی نگران خانوادهاشه ولی یه جورایی خیلی باهوشه. در نهایت هم، هیویی بود که تعریفی نداشت. ولی مثل برادر کوچیک بوچر میمونه. یه چیز خیلی جالب راجع به شخصیتها اینه که همشون گذشته تلخی داشتند. معمولا هم تو پسرها، مشکل از پدرشون بوده. شدیدترین مشکل رو بوچر با پدرش داشت. ولی خب انگار والدین هم بخش مهمی از قصهان. مخصوصا این رو توی فصل سوم میبینیم که بوچر با بد حرف زدنش، یه هیولای دیگه از رایان درست میکنه. یه جورایی میخواد بگه چیزی که الان شخصیتها هستند، همون اعمال و رفتاریه که پدر و مادر باهاشون انجام دادند. با این که یکم آیندۀ بوچر تو اینستاگرام برام اسپویل شده بود (صحنه فایتشون با هوملندر) یا پوستر فصل سوم مثلا، ولی سریال فوقالعادیه، حکم مصرف تستوسترون رو داره...