هر روز که میگذره، اشتباهات گذشتهام بیشتر اذیتم میکنن و بیشتر باعث ناراحتیام میشن. احتمالا به خاطر سختیهاییه که الان دارم متحمل میشم. چون فشاری که روی من هست، روی کسی که همین دروس رو طی سه سال گذشته خونده نیست. خب طبیعتاً نتایج هم متفاوت میشه. البته این نتایج برای کسی که تا چند ماه پیش روحشم از این مطالب خبر نداشت، بد نیست. ولی خب "بد نیست" برای من کافی نیست.
با خودم فکر میکنم، چرا تو مدت زمانی که سرباز بودم، این کتابها رو مطالعه نکردم؟ من که قبل از اون تصمیم گرفته بودم که چه رشتهای بخونم، چرا از اون موقع مطالعه رو شروع نکردم که بعدا کارم راحتتر بشه؟ به فکرم نرسید؟ نمیتونستم؟ نمیشد؟ نباید خودم رو سرزنش کنم؟ کی رو باید سرزنش کنم؟ کسی رو برای سرزنش کردن پیدا نمیکنم غیر از خودم. حتی هادی حجازی فر هم میگفت که سر پست نگهبانی برای کنکور میخونده...
سربازی؟ ۲۱ ماه؟ زمان کمی نیست واقعا. این زمان رو از دست دادم بدون هیچ دستاورد خاصی. آره، با این جملههای "شتری که در خونه همه میخوابه" یا "همه باید برن تو زودتر رفتی و راحتتری" و... میتونم خودم رو الکی خوشحال نگه دارم. و حالا حالاها معلوم نمیشه که زودتر سربازی رفتن خوب بود یا نه، البته چاره دیگهای هم نداشتم. من کیش و مات شده بودم چون معافیتم تموم شده بود و برای رفتن به دانشگاه و دنبال کردن اهدافم و زندگی تو این خراب شده، نیاز به اون کارت کوفتی داشتم. به خاطر همین ۲۱ ماه از عمرم رو فدا کردم که فقط برسم به اهدافم. اما به نظرم کار وحشتناکی کردم.
چرا گذاشتم معافیتم تموم بشه که بعد برم سربازی؟ نمیتونستم عین آدمیزاد همون سال ۹۹ کنکور بدم؟ کنکوری که چندماه تاخیر خورد و وقت زیادی براش بود و تازه تاثیر معدل هم نداشت؟ چرا سال دوازدهم عین آدم درس نخوندم که یه رشته ساده یه دانشگاه خوب قبول بشم؟ چی میشد برای معلمی اقدام میکردم؟ البته این افکار آرمانیه. چون اون زمان هم آرمانی فکر میکردم و یه رشته یا شغل ساده معنی نداشت. مگه چی میشد که یکی از علوم پایه یا معلمی رو برای تحصیل انتخاب میکردم؟ بزرگترها نذاشتن؟ چون برای اون رشتهها کار نیست؟ مگه همکلاسیهای من که الان دارن ارشد برق میخونن، کار دارن و از وضعیتشون راضین؟ حالا این تقصیر خودم بود یا آدم بزرگا یا اطرافیان؟
چرا عین آدمیزاد از سال دهم درسم رو نخوندم. نه ببخشید، یازدهم. چون معدل دهمم تو رشته تجربی شد ۱۷.۵ اونم با دو تا نمره ۱۲! که یعنی بقیه دروس خوب بودن. فقط چون به زیست واقعا علاقهای نداشتم با ۱۲ قبول شدم. اونم تازه لطف معلم بود که بهم ۱۲ داد تا قبول بشم. اما یازدهم؟ تقصیر من بود یا مدرسه؟ تقصیر افسردگی بود یا من؟ همه چی از اونجا خراب شد. اصلا چرا اصرار به رفتن به مدرسه نمونه دولتی داشتیم؟ که به مدت پـــــنج سالِ آزگار فقط سرزنشمون کنن که چرا ۲۰ نمیشیم و چرا ۱۹/۷۵ میشیم؟ اگه از اول حداقل دوره دبیرستان رو میرفتم مدرسه عادی، شاید وضعیت الانم بهتر بود. درسته مدرسه عادی وضعیت بچههای بدش بدتره، ولی مگه من سال آخر که رفتم عادی نتونستم دوست و رفیق پیدا کنم؟ پس همه جا هرجور آدمی هست.
میبینی؟ من فرصتهای زیاد و وحشتناکی رو از دست دادم. خیلیهاشم نگفتم که دیگه آبروریزی نشه. الان که به همشون همزمان فکر میکنم ترسناک میشن. چیکار کردم واقعا؟ انگار فقط توهمی از فهمیدن داشتم، درحالی که نمیدونستم بعدا قراره چه اتفاقی بیفته. از پونزده شونزده سالگی که حساب کنی، دومینووار تا اینجای کار خراب کردم و بدجوری هم خراب کردم و تبعاتش داره اذیتم میکنه. بزرگترین تبعاتش هم، از دست دادن عمر بود که واقعا گرونتر از عمر چیزی به ذهنم نمیرسه و واقعا هم برام گرون تموم شد. من چندسال بیشتر به مرگ نزدیک شدم در حالی که در واقعیت هیچ حرکتی انجام ندادم. دیگه بدتر از این چه مصیبتی میخواد برای من رخ بده؟ کافی نیست؟
به خاطر همین حرکتهای احمقانه و نه از روی عقل و خرد و تفکر، تصمیم گرفتم که شطرنج بازی کردن رو شروع کنم. بلکه تلخی باختهای احمقانهام در شطرنج، یادآور حماقتهای بزرگتر گذشتهام باشه و یاد بگیرم که کمی، فقط کمی حرکاتم رو با فکر و سنجش انجام بدم. تا اینقدر راحت تو زندگی کیش و مات نشم. قویاً باور دارم که دقت در شطرنج بازی کردن، دقت در تصمیم گیری در زندگی رو هم افزایش میده.
حالا بیا و به سختیهای دیگران فکر کن که سختیهای خودت آسون بشن! سختیهای دیگران ربطی به من ندارن، همونطور که خوشبختیشون هم ربطی به من نداره. البته به غیر از پیرزنهایی که کنار خیابون منو صدا میکنن تا براشون شماره تلفن بچههاشون رو بگیرم که بتونن باهاشون صحبت کنن. چون اون بچهها مادرشون رو تنها ول کردن. به غیر از اینجور افراد، بدبختی و خوشبختی کسی به من ربطی نداره.
راست میگفت اون پیرمرد خوش صدا: