Ghibli

الان که این متن رو می‌نویسم، دارم لحظات سختی رو می‌گذرونم. تا اینجای کار دو بار سرُم زدم و نزدیک به ۷۲ ساعته که نتونستم لب به غذا بزنم. این اولین باریه که با رضایت و راحتی وجدان دلم می‌خواد تو وبلاگم آه و ناله کنم. چقدر بد که اولین پست وبلاگ امسالم، باید با این وضعیت باشه. اما عیبی نداره. زندگی همینه. چند وقتیه که یک قابلیت جدید به هوش مصنوعی اضافه شده و اونم تبدیل عکس‌های واقعی به انیمه به سبک طراحی استودیو Ghibli که هیچ وقت نفهمیدم تلفظ درستش چطوریه. خواستم دو سه تا عکسی که خودم تبدیل کردم رو باهاتون به اشتراک بذارم. از شما هم دعوت می‎‌کنم اگر عکسی رو انیمه‌‎ای کردید، تو وبلاگتون به اشتراک بذارید که ما هم لذت ببریم. اینو یه دعوت به چالش در نظر بگیرید. هرچند امیدی به شرکت کسی ندارم، ولی خب، تیری در تاریکی انداختم بلکه به هدف بخوره. این هم از عکس‎‌های ما؛

فایت کلاب؛

پرنده از قفس پرید؛

چون این قابلیت تو نسخه رایگان، محدودیت داره، فعلا همین‎‌‎ها رو تونستم تبدیل کنم. اگر تونستم عکس‌های خوبی رو تبدیل کنم، بازم به اشتراک می‌ذارم یا همین پست رو آپدیت می‌کنم.

پ.ن: عکس کنار وبلاگ هم خودم هستم. همون عکسی که قبلا تعریف کرده بودم تو خیابون انقلاب یه دخترخانم عکاس پرید جلوم. البته که نسخه انیمه‌ای این عکس قشنگ‌تره...

  • ハミド・レザ
  • سه شنبه ۱۳ فروردين ۰۴

۴۰۳ در یک نگاه

اولین سال بعد از اتمام خدمت سربازی؛
یکی از اتفاقات جالب این بود که به طرز کاملاً غیرمنتظره‌ای تاریخ ترخیص من از خدمت، افتاد ۴۰۳/۱/۱ و خب عین همون قضیه شروع از شنبه‌ها بود که هیچ وقت اتفاق نمی‌افتاد :) من خوشحال و سرمست بودم از این که خدمتم تموم شده و حالا میتونم حسابی استراحت کنم. اما زندگی هیچ وقت مطابق میل ما پیش نمیره. میره؟ امسال شروع خوشحال کننده‌ای داشت چون من دوباره آزادیم رو به دست آوردم.

کلاس طراحی؛
اولین کاری که تو سال گذشته کردم، ثبت نام تو کلاس طراحی بود. چون بقیه که نقاشی‌های من رو دیده بودن خیلی توصیه کردن که کلاس نقاشی (یا در اصل طراحی) ثبت نام کنم. نقاشی بیشتر با رنگ همراهه و یکم سخت‌تره و من قید رنگ رو زده بودم. پس کلاس طراحی ثبت نام کردم. بعد از اتمام هم پی‌‎گیری نکردم. چون به گمانم کارهای مهم‌تری پیشِ رو بودند.

شروع مطالعه برای کنکور؛
خیلی سریع شروع به گشتن مشاور و منبع برای کنکور کردم. خدای من، زمان خیلی سریع گذشت و الان از هر زمان دیگه‌ای به کنکور نزدیک‌ترم این یه زنگ خطره. اولین مشاور اصلا عین آدمیزاد جواب نمیداد و منم دل رو زدم به دریا به همون جایی که باید رجوع کردم. خلاصه وسط تابستون بود که من استارت مطالعه برای کنکور رو زدم.

درس خوندن؛
خب، درس خوندنم هیچ وقت چنگی به دل نمی‌زد. گاهی خوب خوندم و درصدای خوبی گرفتم هی درصدام داشت میومد بالاتر. ولی دوباره متوقف شدم. دو بار امسال حالم بد شد و توقف‌هام به همین خاطر بودند. از این حال بد شدنا که یه مدتی طول می‌کشه تا برگردم حالت عادی. تنها چیزی که دستگیرم شد این که تنهام و در این تنهایی نکته‌های بیشتری برای فهمیدن وجود داشت. 

سریال‌ها و فیلم‌ها؛
متاسفانه در یک تصادف غم‌انگیز لیست دانلود چندساله‌ام پاک شد و حالا دقیق یادم نمیاد که از اول خدمت چیا رو دیدم و چیا رو ندیدم. ولی اگه بخواهیم فقط راجع به سال گذشته صحبت کنیم، سریال The Boys بهترین اتفاق سریالی عمرم بود و تا اینجا بهترین سریالیه که دیدم. بعد از اون، اتفاق قشنگ دیگه تماشای Supernatural بود که تا اینجای کار ده فصلش رو تماشا کردم و فصل یازدهم هستم. فکر نکنم دیگه بتونم به این زودی‌ها تمومش کنم. واقعا تو کنترل سریال دیدن خوب عمل نمی‌کنم و همین باعث دردسر میشه. دو تا فیلم از اصغر فرهادی دیدم که حال‌بهم‌زن بودند و کارگردان محبوبی برای من نیست خلاصه. از کسی که بدِ کشور و خونه‌ش رو میگه خوشم نمیاد. بهترین فیلم سینمایی که امسال دیدم Modern Times از چارلی چاپلین بود. چقدر این فیلم انسانی و آدمیزادیه! فوق‌العاده است. 

ورزش؛
از اول امسال داشتم می‌رفتم باشگاه که به بهانه احمقانه درس خوندن باشگاه رو ول کردم و کار مرگباری بود! محض رضای خدا کسی نبود بهم بگه درس خوندن نه تنها منافاتی با ورزش کردن نداره، بلکه تو به ورزش کردن احتیاج داری! برای این که اون مغز مبارک کار کنه، باید خون بهش برسه و چه تمهیدی بهتر از ورزش برای خونرسانی به مغز!؟ خلاصه کسی نبود و من دوباره از وسطای سال ورزش رو شروع کردم و تا الان هم نامنظم ادامه دادم. اتفاق عجیبی که این وسط میفته اینه که هر بار که درخواست کردم، مربی اجازه مصرف پودر پروتئین نمیده. خلاصه همه بدن‌هاشون به سرعت بزرگ میشه و من دارم با سختی‌ِ بیشتر و بدون هرگونه انرژی زا و هرگونه مکملی ورزش می‌کنم. در نتیجه درد بیشتری می‌کشم بعد ورزش و یکم سختش می‌کنه. ولی سخته برای مرده. نیست؟

زبان؛
دوست ندارم زیاد بهش اشاره‌ای بکنم. فقط دارم کاری که متاسفانه باید چندسال پیش تموم می‌شد رو الان تموم می‌کنم. این هم یک نمونه دیگر از کارهایی که رها کردم. کلا انگار با رها کردن یک رابطه صمیمانه خاصی داشتم که حاصل اون رابطه شد این که حالا باید دو برابر قبل تلاش کنم و اعصاب‌خردی بیشتر. کلا هرچی می‌کشم از حماقت‌های دوران نوجوانی! شاید هم نه! نمی‌تونم همه تقصیرها رو بندازم گردن خودم. خلاصه این یکی از چیزهایی که همیشه بهم یادآوری می‌کنه که چقدر استمرار تو کارها اهمیت داره. تو هرکاری توی زندگی، استمرار یکی از علت‌های لازمه که اگه نباشه موفقیتی در کار نیست.

زیباترین اتفاق زندگیم؛
زیباترین اتفاق زندگیم این بود که ما دو بار به اسرائیل حمله کردیم. زیباترین اتفاق زندگیم این بود که ما در عمل به بزرگترین کابوس و تهدید برای اسرائیل تبدیل شدیم. زیباترین اتفاق زندگیم این بود که ما چقدر امنیت داریم که حتی در حمله اسرائیل هم، مردم ما به ...مشون هم نبود و از جنگ، جک می‌ساختن، ولی موقع حمله ما، مردم اسرائیل عین سگ ترسیده بودن و به پناهگاه‌ها فرار کرده بودند. زیباترین اتفاق زندگیم، همون روشن شدن شب‌های اسرائیل به وسیله موشک‌های ما بود و فقط خدا میدونه دیدن اون شهاب‌سنگ‌های زیبا و در عین حال کُشنده تو آسمون اونا چقدر برای من لذت‌بخش بود. اینقدر لذت‌بخش که منو تبدیل به یه آدم بی‌ادب می‌کنه. و وای! ادیت‌هایی که از ویدیو حمله ما اسرائیل با صدای پس‌زمینه سخنرانی هیتلر ساختن، فوق‌العاده بود! قشنگ برای من حکم دراگ رو داشت. آره خلاصه، شب‌های روشن اسرائیل قشنگ‌ترین اتفاق سال گذشته‌ام بود...

البته اتفاق‌های غم‌انگیز زیادی هم افتادند. خیلی‌ها رو از دست دادیم که باورش سخته که دیگه در میون ما نیستند. اما، مگه معنی مقاومت همین نیست!؟ مقاومت به هر قیمتی، حتی مرگ. این رمز پیروزیِ این جبهه است...

کشورم؛
از دیگر زیبایی‌ها این که تو سال 2024 رتبه آی کیوی ایرانی‌ها چهارم شده بود :) همون ایرانی‌هایی که عادت دارن خودشون و ملتشون رو احمق خطاب کنن. دیگری این که تاریخ ملت ما قدیمی‌ترین تاریخ بین کشورها شناخته شد! تاریخِ کشورِ همون ایرانی‌هایی که قدر تاریخ و زبان و دین خودشون رو نمی‌دونن. چون اون مرغ لعنتی همسایه همیشه خدا غازه! همیشه. و هزارتا رتبه تاپ دیگه که برامون عادت شده اقتصاد بد و مسئولین بد رو عین یه چماق بزنیم تو سر همه موفقیت‌های دیگه‌مون! امسال بیشتر از همیشه حس وطن‌پرستیم گل کرد و بدجوری حس غرور دارم از این که تو این کشور به دنیا اومدم. نمی‌تونستم چیز دیگه‌ای رو تصور کنم. میدونی؟ مردم غرب، شاید زندگی خوبی داشته باشن، اما از زندگی ما خبر ندارن. نمی‌دونن اینجا هم حیات و زندگی هست. ولی ما می‌دونیم همه جا چه خبره و این یکی از خوبی‌های اینجاست. البته باید مراقب باشی که مغزت توسط همونا شست‌وشو داده نشه.

***




و در نهایت، تنهایی، تنهایی، تنهایی، این داستان زندگی منه. نمی‌دونم غم‌انگیزه یا نه! احتمالاً وقتی می‌بینم که بقیه خیلی دوست دارند، حسودیم میشه. شاید! چون مطئمن نیستم. ولی اینجوری هم نیستم که بخوام افسردگی بگیرم و آه و ناله کنم، چون خب، زندگی همینه دیگه. (لعنتی این آخر سالی افسردگی رفته و انگیزه جاش رو گرفته با یه حس عذاب وجدان از عملکرد قبلی‌ام. خیلی وقت بود که حالم اینجوری خوب نبود) قطعاً آدم‌های تنهاتری از من هم وجود دارند. قطعاً زندگی‌های سخت‌تری از زندگی‌های من وجود دارند. نمی‌خوام از سختی‌های دیگران سوءاستفاده کنم و خیلی خودخواهانه بگم چون زندگی اونا بدتر از منه پس آخ‌جون زندگی من خوبه! نه اصلا، این خیلی خودخواهانه است. ولی صرفا دونستن این که زندگی‌های سخت‌تری هم وجود داره، باعث میشه از خودم خجالت بکشم. وقت‌هایی که کاری نمی‌کنم و ناامیدم، دوست دارم یه نفر از غیب بیاد و یه کشیده محکم بزنه تو صورتم و بگه به خودت بیا لعنتی! به خودت بیا...

الان هم در حالی که داشتم این متن رو می‌نوشتم، از شونه‌هام تا مچ پام به خاطر ورزش حس درد و کوفتگی شدید داشتم. پس تو مودِ این نیستم که بخوام از پلنم برای سال بعد بگم. اصلا نمی‌خوام هیچ وقت بگم. باشد که سال بعد در همین مواقع اگر عمری بود و "بیان"ـی هم بود، در قالب یک پست با همین عنوان، تعریفش می‌کنم. پس به گمانم تا سال بعد، خدا یار و نگهدارتون. عیدتون هم پیشاپیش مبارک...

  • ハミド・レザ
  • شنبه ۲۵ اسفند ۰۳

The way I am alone

The people are just like leaves! I thought it was unusual for people to fall. But it's not! People fall just like leaves fall. Whatever you do, whenever it is, wherever it is, people around you will fall. You will lose your friends and your mates because they can't resist. Resist what? I don't know! It can be anything. They will fall. They will surrender. They will give up. It'll be you and your very few friends, which makes you lonelier than before. Maybe I'm not alone! Maybe it's not me that makes me alone! I guess the path I chose includes loneliness. It makes me alone. No matter how many people I meet, I will be alone in the end. Yeah, it's the path, not me...

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۱۰ اسفند ۰۳

The sad story of new era human

Two weeks ago, in English class, I don't remember exactly, but the teacher asked me some questions and suddenly I was talking about smoking. I said my parents found my cigarette pockets several times and each time they got sad and mad at me. The teacher said you should explain to them that you have no choice after going to military, and I was like: I'm right, aren't I? But they don't listen. They never listen to anything. Most of the people I love or used to love, were smoking, at least in a period of their lives. Even my very own father! He used to smoke! But now he's become a holy man! 
And also, there are some dumb rules in our house! For example, I can't stay out after 10 o'clock. I know, I'm an only child, don't have any siblings, so all their attention is on me. But I'm not really able to get along with them anymore! Things changed back to when I hadn't been to military yet! I can't live like this. This is embarrassing. Is this the life I deserve? Is this the life a boy deserves? Even animals leave their children in childhood! Look at turtles!! But humans and their f**king wise speech about respecting parents (and saying "You're not a parent so you can't understand your parents!) makes me sick! I don't disrespect them, but I can't live with them like this anymore! I have to separate from them. If this continues, I'll become a psychopath.

After all, this is my life, not theirs...

  • ハミド・レザ
  • سه شنبه ۳۰ بهمن ۰۳

از دیو و دد ملولم و بیانم آرزوست!

یادم نمی‌آد اولین باری که اومدم بیان دقیقا کی بود. چون تا اونجایی که یادمه عمر بیان بیشتر از ۱۲ یا ۱۳ ساله. و از اون زمان و حتی تا به کنون، بهترین و پیشرفته‌ترین پلتفرم سرویس‌دهی برای وبلاگ‌نویسی (تو ایران!) بوده و هست. میگن دیگه داره ریق رحمت رو سر می‌کشه و من واقعا جایی برای رفتن ندارم. همین تازگی‌ها از یه منجلابی اومدم بیرون به اسم اینستاگرام! خیلی وقت هم هست که تو تلگرام می‌نویسم. و البته یکی از افتخاراتم این بوده که هیچ وقت سمت تیک‌تاک نرفتم. این که این اپلیکیشن هم تو آمریکا و هم تو ایران فیلتره مثل این میمونه که خدا و شیطان سر خلقت آدم به توافق رسیده باشن! (البته منظورم این نیست که ایران خداست و... فقط یه مثال سر چنین توافقات غیرممکنی!)  اما اینا هیچ‌وقت جای بیان رو نمی‌تونن بگیرن! خیلی‌ها ویرگول دارن و میخوان برن ویرگول! ولی آخه ویرگول هیچ وقت به پای بیان نمی‌رسه! نه شخصی‌سازی داره! نه قالب داره! نه فونتش رو می‌تونی عوض کنی! رسما هیچ کاری نمی‌تونی بکنی! یه مشت صفحه سفیدِ خالی و بی‌روح که بیشتر آدم رو می‌ترسونن تا این که بخوان مشتاق به نوشتن بکنن! اما اینجا؟ اینجا واقعا داستان فرق داره. اینجا پشت‌ِ پرده داره، صحنه داره، محصول نهایی داره که دیگران فقط اون محصول نهایی رو می‌بینن. می‌تونی قالب وبلاگت رو هرطوری که دلت می‌خواد درست کنی که یه جوری مثل لباس و شخصیت خودت می‌مونه. ولی اونجا...

احتمالاً این آخرین شانس من برای ترک وبلاگ‌نویسی باشه! تنها راه این که من دیگه وبلاگ ننویسم، اینه که بیان نابود بشه. اونجوری دیگه جایی برای نوشتن ندارم. حتی اگه هم برم ویرگول، فقط و فقط راجع به کتاب و سریال و فیلم و انیمه و اینجوری چیزها می‌نویسم. دیگه نمی‌تونم خودابرازی کنم و از نوشتن در راستای ترمیم و بهبود روح و روانم استفاده کنم. این خیلی بده! البته تلگرام هست. ولی بازم...

ولی خودمونیم! وبلاگ دیگه مثل قدیما نیست. واقعا شده مثل یه شهر آخرالزمانی که فقط یکسری بازمانده دارن با شرایط مبارزه می‌کنن. مثل The last of us یا هر داستان آخرالزمانی و زامبی‌وار دیگه! احتمالاً دیگه از بیان یه خاطره خوش بیشتر باقی نمونه. به نظرم تنها جایی که بتونم بنویسم (شخصی و صرفا برای خودم) تلگرامه. امیدوارم که بیان نابود نشه و دوباره به کارش ادامه بده تا بیشتر بشه وبلاگ‌نویسی کرد. اگر نه، آخرین امیدها تلگرام و بلاگفاعه برای من و اینستاگرام که ازش خوشم نمیاد. خلاصه اگر‌ تلگرام دارید، آدرس کانال تو ستون سمت چپ وبلاگه.‌ ولی قول نمی‌دم که خوشتون بیاد...

  • ハミド・レザ
  • شنبه ۲۷ بهمن ۰۳