یعنی چی نمیشه؟

پلان اول - باشگاه:

- باز که تو رفتی!
- دیگه خدمت تموم شد، بعدش...
- بعدش کار شروع شد ها؟
- بله... دیگه تو زندگی یه چیزی تموم میشه، یه چیز دیگه شروع میشه...
- زندگی همینه! قرار نیست هیچ وقت متوقف بشه و بگیریم بخوابیم. این ماییم که باید گردن‌کلفت‌تر بشیم. ماییم که باید قوی‌تر بشیم. ماییم که باید فرق کنیم...


پلان دوم - کلاس ریاضی:

- وقتی یه مسابقه دو شروع میشه، همه تو یه خط صاف برای نفر اول شدن وایسادن.  اگه وسط مسیر پات پیچ بخوره یا بیفتی، اگه بلند نشی، میشی نفر آخر. ولی اگه بلند بشی، احتمال این که نفر نهم یا پایین‌تر بشی هست. سخته، خسته کننده است. ولی مهمه که ناامید نشیم...



یعنی چی نمیشه؟ - هیچکس

  • ハミド・レザ
  • پنجشنبه ۲۴ آبان ۰۳

از صبح به شب رسیدن...

دیشب "ا" به خاطر نمره پایینم بهم پیام داد. یک فایل صوتی غمگین از بازی COD MW3 فرستاده بود که با صدای بیسیم می‌گفت: Mission failed 

گفتم دست رو دلم نذار که خونه. گفت واسه چی؟ گفتم نمی‌دونم و نمی‌تونم بگم. اگه میدونستم که خودم حلش می‌کردم. گفت حرف بزن. گفتم احساس می‌کنم افسردگی‌ام برگشته. شروع کرد باهام به حرف زدن و سوالای مختلف پرسیدن. بعدش هم بهم گفت زندگی مثل فوتبال میمونه. روم نشد بهش بگم فوتبالی نیستم و علاقه چندانی ندارم. چون تصویر پسرونه‌ای نداره. گفت تو قوانین فوتبال راحتن و میشه راحت بازیش کرد. اما باید سخت بازی کنی. اگه سخت بازی نکنی می‌بازی. کلی حرف انگیزشی زد و کلی باهام حرف زد. (البته انگیزشی منطقی!) فهمیدم خودش هم خدمت رفته بود. تازه اونم لب مرز. گفتم پس تو تهش رو دیدی. گفت همه پسرا تهشو می‌بینن. مگه چیه؟

همه این حرف زدنا حالم رو بهتر کرد. انگار که فقط نیاز داشتم یکی باهام صحبت کنه و "ا" این کارو باهام کرد. گفت دیگه سیگار رو بذار‌ کنار. گفتم همین امروز قبل از این که تو بگی گذاشتم. و گفت لطفا حتما باشگاه ثبت نام کن دوباره. و این کارم امروز کردم.

عجیبه که صرف صحبت کردن چقدر می‌تونه تاثیرگذار باشه. الان که دقت می‌کنم، بعد از اتمام دوران مدرسه، واقعا میانگین صحبت کردنم با دیگران به شدت اومده پایین. این تنهایی شدید و افراطی به نظرم میتونه خیلی آسیب‌زا باشه در طولانی مدت. باید یه جوری بالا ببرمش...

صبح رفتم آرایشگاه. پیش "ح" انگار تو مغازه‌ش بمب اتم ترکیده بود. گفت صداشو در نیار و برو تو. میگفت اگه هر کس دیگه‌ای بود نمی‌تونست کارشو انجام بده. یکی از صندلی‌ها رو گذاشت جلوی آینه و شروع کرد. گفت چه مدلی میخوای؟ مِن و مِن کردم. گفت میخوای عکسی نشون بدی که خوشت اومده؟ عکس نشونش دارم. گفت حله. کلی هم در حین کوتاه کردن باهم حرف زدیم. اونم رفته بود خدمت. 05 کرمان. حرف جالبی میزد. گفت خدمت جای دور از خدمت تو تهران و نزدیک خانواده راحت‌تره. گفت تو بیشتر تهشو دیدی تا کسی که لب مرز خدمت می‌کنه. خیلی جالب بود. قشنگ می‌فهمید انگار درد وابستگی چیه و درک می‌کرد. موهام کوتاه شد. شدم شبیه سربازای مغرور آلمانی جنگ جهانی دوم که انگار آماده‌ان کل اروپا رو فتح کنن. همیشه دانشمندا و فیلسوفان و نویسندگان آلمانی رو تحسین می‌کردم. میگن ۸۰ درصد قدرت نظامی آمریکا و روسیه به خاطر اینه که بعد شکست آلمان، هر کدوم نصفی از دانشمندای آلمان رو بردن برای خودشون. یعنی اینقدر نبوغ آلمانی ها بالا بوده. حتی میگن اختراع جنگنده‌ها اولین بار توسط آلمانی‌ها صورت گرفت و حالا روسیه و آمریکا کلی پز جنگنده‌هاشون رو میدن. و بماند که کم مونده بود یک قاره رو فتح کنن و فقط کمتر از ۲۰ کیلومتر مونده بود تا بتونن روسیه رو هم فتح کنن. اما دنیا اینجوری کار نمی‌‎کنه. همیشه قدرتمندترین‌ها یک روزی در کمال ناباوری  شکست سنگینی می‌خورن که منجر به نابودیشون میشه...

خلاصه از اون حالت هیپیِ معتادمانند در اومدم و سر و وضعم خیلی بهتر شد. بعد از باشگاه رفتن داشتم همه جا رو شفاف‌تر و روشن‌تر میدیدم! انگار افزایش جریان خون باعث شده بود چشمام بهتر ببینه. وقتی متوجه این شدم خنده‌ام گرفت.

پسر، رسماً خون به مغزم نمی‌رسید...

  • ハミド・レザ
  • دوشنبه ۱۴ آبان ۰۳

...how it ended

Today after arriving at class and after greetings, teacher looked at me and said: 


You look broken!


Yes! Actually, I'm broken. I thought studying can be easier than being a soldier but it's NOT! Being a soldier is about loneliness and having hard physical conditions. But studying? I think my brain can't handle it! After four years of being far from studying, it's really hard to start again. My face is awful, just like a lonely addicted guy. I can't go ahead with my progress! I can't get up early in the morning! Because I got tired so bad. Tired of everything! Not just studying! Everything seems meaningless. Even writing this text in English! Even learning English! And! First of all, by far the best problem that I have, is nothing but goddam overthinking! I think I'm in the fight club! I really need some guys to punch my face to wake me up! and make me feel better...

That's why I'm broken! And today was the last session with the best teacher that I've ever had! I couldn't get the best score in class, cause he was a little bit strict, but it's ok! being among people who are better than you, is better than being among people who aren't. So, I never forget him. 

A Broken Boy

 Let's listen:

Jeremy Soule - Harvest Dawn

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۱۱ آبان ۰۳

Back to the Past

دقیقا دو ماه پیش استارت درس خوندن رو زدم و شروع کردم و اصلاً باورم نمیشه که دو ماه چقدر زود گذشت. چطور بود این دوماه؟ پر از چالش! و واقعا هم چالش‌های سختی بود. برگشتن به گذشته واقعا سخته، ولی از جهاتی هم خودم تصمیم گرفتم برگردم به گذشته. مثلا؟ دیگه حذف کردن اپ اینستاگرام جواب نمیده، بهتره که اکانتم رو غیرفعال کنم. یا مثلا فایده نوشتن تو وبلاگ چیه وقتی تو دفتر و سررسید کاغذی بهتر می‌نویسم و مغزم بهتر ترشح می‌کنه؟ نوشتن تو کاغذ، تو عالم تنهایی، یه جورایی حس شهودی در لحظه داره! انگار جواب سوال‌ها و مسائلی که رو کاغذ می‌نویسم از بالای سرم همزمان بهم داده میشه. این که مشکلاتت رو بریزی رو کاغذ، فارغ از این که جوابی بهشون داده بشه یا نشه. چه فرقی می‌کنه با تراپی؟ اونم پول می‌گیره که حرفای ما رو بشنوه ولی خب معلوم نیست فایده‌ای داره یا نداره! تا وقتی کاغذ و جوهر هست، تراپیست چیکاره است این وسط؟ فقط این‌ها نیست. موارد وقت‌گیر دیگری هم هستن که احتمالا قبلا تو وبلاگ نوشتم ولی خب هیچ اکشن خاصی نسبت بهشون انجام ندادم. 

تو این دو ماه، از برنامه عقب افتادم و به جای این که به مشاور راست بگم، همه‌اش دروغ گفتم. و به خاطر همین تلنبار برنامه‌های عقب افتاده، کارم هی سنگین و سنگین‌تر شد! اینم خودش یه نوع بازگشت به گذشته است! چون که، قبلا هم همین بودم و مثل این که این یه خصلتم عوض نشده! خصلت به تعویق انداختن یکسری کارها! جالبه اینه که هر کاری رو به تعویق نمی‌اندازم ولی خب زندگیم با وجود چنین رفتاری در معرضِ خطره.

دلم می‌خواد وبلاگ رو ببندم و فقط وبلاگا رو بخونم! ولی خب می‌دونم اینم نمیشه. پس به نوشتن ادامه می‌دم. سعی می‌کنم در کنار تمام چرت و پرت‌های معمول، بیام هر ماه یه شرح وضعیت بدم. از این بدم میاد که میگن چیزای خوب رو به کسی نگیم یا ننویسیم، چون ممکنه اتفاق بدی بیفته! بعد بیاییم و چیزای بد رو به دیگران بگیم و حال خودمونو رو خوب کنیم و حال اونارو بد؟ یا شایدم بهتره همه دهن‌مون رو ببندیم چون با تعریف کردن یکسری چیزها ممکنه اتفاقات بدی برامون بیفته!؟ ...

کاش بیان (این سرویسِ وبلاگ نویسیِ ریقِ رحمت سر کشیده) با این همه امکانات، حداقل حذف دنبال‌کنندگان رو هم میسر می‌ساخت تا ما بتونیم هرچه بیشتر مخاطب‌هامون رو شخصی‌سازی کنیم. به قول معروف کنتور که نمی‌اندازه، هر کسی ممکنه دنبال کنه و خاموش هم دنبال کنه. ما هم که نمی‌تونیم بگیم فلانی دنبال نکن! پس هیچی...

احتمالا بخش نوستالژی مغز من، بیش‌فعال‌تر از بقیه قسمت‌هاست و به همین خاطر هم گرایش عجیبی به گذشته دارم. چون همیشه دلم برای سال‌های گذشته تنگ میشه و دل کندن ازشون سخته! چه بسا سال‌هایی که حتی در این دنیا نبودم. ولی چه میشه کرد!؟ ما تو دار زمان گیر کردیم و با اجبار محاصره شدیم. پس بهتره حداقل به فکر بازگشت به گذشته نیفتیم. حتی اگه نمی‌خواهیم تو مسیر مستقیم حرکت کنیم.

  • ハミド・レザ
  • سه شنبه ۱۷ مهر ۰۳

از AEF 2 به Evovle 4

از اونجایی که در طول هفته وقت نداشتم که زبانم رو ادامه بدم، می‌دونستم که در این آموزشگاه جدید میشه کلاس آخر هفته‌ها رو برداشت و سه جلسه رو تو یک روز داشت. منم بین پنجشنبه و جمعه، جمعه رو انتخاب کردم. اول برای مصاحبه رفتم که تعیین سطح بشم. جالب اینجا بود که تعیین شد که سطح من به جای پیش متوسط (Pre Intermediate) متوسط رو به بالا (Upper Intermediate) هستش. و این یعنی دوباره یه جهش زدم (البته این بار به خواست خودم نبود) از AEF 2 به Evovle 4 که به چند دلیل برام عجیب بود.

به خاطر معروف بودن و بالا بودن سطح کیفی تدریس این آموزشگاه، می‌گفتن که وقتی مصاحبه می‌کنن، سطح آدم رو میارن پایین. در صورتی که نه تنها چنین اتفاقی نیفتاد، بلکه سطحم بالا رفت! بر خلاف حداقل آموزشگاه قبلی!

ساختمان آموزشگاه دخترونه از پسرونه جدا بود که به نظرم یه پوینت مثبت بود. مثلا انتظار داشتم به خاطر معروف بودن آموزشگاه، بحث مختلط بودن و این صوبتا زیاد براشون مهم نباشه که به نظرم اینقدری مهم بوده که دو تا ساختمون متفاوت در نظر گرفتند. خیلی خوبه! چون بالا بریم یا پایین بیاییم، کنترل این مغز بی‌صاحاب یه جاهایی دست خود آدم نیست. انصافا هم دخترها کم نذاشته بودن! مثلا یکی‌شون حتی کت شلوار پوشیده بود و موهاش پسرونه بود اگه از نزدیک نمی‌دیدی فکر می‌کردی پسره! و بچه‌ها هم روش کراش زده بودن. که احتمالا نظرات بنده رو می‌دونید. بگذریم.

و اما، تیچر! بالاخره بعد از یک سال و نیم تحصیل زبان تو آموزشگاه قبلی، بالاخره یک تیچر مرد تدریس ما رو برعهده گرفت که سنش هم از ما بیشتر باشه و چقدر از این بابت خوشحالم! همه تیچرهای آموزشگاه قبلی، دخترانی بودن همسن و سال خودم، گاه کوچکتر و گاه بزرگتر با اختلاف کم، و خب، نمی‌خوام بگم بد تدریس می‌کردن، اما سابقه تدریس کم بود، گاهی اطلاعاتش ناقص بود و... اما اینجا؛

تیچر حدود سی سال سن داره. خوش قد و بالا و قدبلندتر از من! دو تا مدرک دانشگاهی داره که یکی‌اش تیچینگ زبانه و دیگری مهندسی نفت. شیوه آموزش زبانش فوق‌العاده‌ست و تسلط و لهجه و اینا رو که دیگه نگم! (هرچی نباشه دوازده ساله سابقه تدریس داره) اتفاقا دیروز که داشتم تعیین سطح می‌شدم، خانم تعیین‌سطح‌کننده اشاره کرد که تیچر خوبی بهمون افتاده. 

بچه‌ها؛ رنج سنی به همدیگه نزدیک و اختلاف سنی‌ها کم شده که می‌تونم بگم واقعا اتفاق خوبیه! آموزشگاه قبلی معمولا سن بچه‌ها پایین‌تر بود و درکشون هم پایین‌تر! حالا ما چند نفر رو داریم که حداقل درک بالاتری از رفتار اجتماعی دارند. سطح زبانمون هم بالاخره نزدیک همدیگه است و این خوبه.

پ.ن: به قول مادر، هرچقدر پول بدی همونقدر آش می‌خوری! ولی این تیچر اینقدر خوب بود که کاش وقت داشتم تا یک روز در میان ببینمش :)
پ.ن ۲: خوشحالم که یکی از تصمیماتم اینقدر نتیجه خوبی داده! امیدوارم دیگر تصمیم‌ها و انتخاب‌هایم نیز، این چنین خوب باشند. پایان...

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۱۳ مهر ۰۳
خبری نیست،
بگیر تخت بخواب؛
ما بیداریم...

آخرین جملات یک ابرقهرمان،
خطاب به مردمش...
موضوعات