۴ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

Back to the Past

دقیقا دو ماه پیش استارت درس خوندن رو زدم و شروع کردم و اصلاً باورم نمیشه که دو ماه چقدر زود گذشت. چطور بود این دوماه؟ پر از چالش! و واقعا هم چالش‌های سختی بود. برگشتن به گذشته واقعا سخته، ولی از جهاتی هم خودم تصمیم گرفتم برگردم به گذشته. مثلا؟ دیگه حذف کردن اپ اینستاگرام جواب نمیده، بهتره که اکانتم رو غیرفعال کنم. یا مثلا فایده نوشتن تو وبلاگ چیه وقتی تو دفتر و سررسید کاغذی بهتر می‌نویسم و مغزم بهتر ترشح می‌کنه؟ نوشتن تو کاغذ، تو عالم تنهایی، یه جورایی حس شهودی در لحظه داره! انگار جواب سوال‌ها و مسائلی که رو کاغذ می‌نویسم از بالای سرم همزمان بهم داده میشه. این که مشکلاتت رو بریزی رو کاغذ، فارغ از این که جوابی بهشون داده بشه یا نشه. چه فرقی می‌کنه با تراپی؟ اونم پول می‌گیره که حرفای ما رو بشنوه ولی خب معلوم نیست فایده‌ای داره یا نداره! تا وقتی کاغذ و جوهر هست، تراپیست چیکاره است این وسط؟ فقط این‌ها نیست. موارد وقت‌گیر دیگری هم هستن که احتمالا قبلا تو وبلاگ نوشتم ولی خب هیچ اکشن خاصی نسبت بهشون انجام ندادم. 

تو این دو ماه، از برنامه عقب افتادم و به جای این که به مشاور راست بگم، همه‌اش دروغ گفتم. و به خاطر همین تلنبار برنامه‌های عقب افتاده، کارم هی سنگین و سنگین‌تر شد! اینم خودش یه نوع بازگشت به گذشته است! چون که، قبلا هم همین بودم و مثل این که این یه خصلتم عوض نشده! خصلت به تعویق انداختن یکسری کارها! جالبه اینه که هر کاری رو به تعویق نمی‌اندازم ولی خب زندگیم با وجود چنین رفتاری در معرضِ خطره.

دلم می‌خواد وبلاگ رو ببندم و فقط وبلاگا رو بخونم! ولی خب می‌دونم اینم نمیشه. پس به نوشتن ادامه می‌دم. سعی می‌کنم در کنار تمام چرت و پرت‌های معمول، بیام هر ماه یه شرح وضعیت بدم. از این بدم میاد که میگن چیزای خوب رو به کسی نگیم یا ننویسیم، چون ممکنه اتفاق بدی بیفته! بعد بیاییم و چیزای بد رو به دیگران بگیم و حال خودمونو رو خوب کنیم و حال اونارو بد؟ یا شایدم بهتره همه دهن‌مون رو ببندیم چون با تعریف کردن یکسری چیزها ممکنه اتفاقات بدی برامون بیفته!؟ ...

کاش بیان (این سرویسِ وبلاگ نویسیِ ریقِ رحمت سر کشیده) با این همه امکانات، حداقل حذف دنبال‌کنندگان رو هم میسر می‌ساخت تا ما بتونیم هرچه بیشتر مخاطب‌هامون رو شخصی‌سازی کنیم. به قول معروف کنتور که نمی‌اندازه، هر کسی ممکنه دنبال کنه و خاموش هم دنبال کنه. ما هم که نمی‌تونیم بگیم فلانی دنبال نکن! پس هیچی...

احتمالا بخش نوستالژی مغز من، بیش‌فعال‌تر از بقیه قسمت‌هاست و به همین خاطر هم گرایش عجیبی به گذشته دارم. چون همیشه دلم برای سال‌های گذشته تنگ میشه و دل کندن ازشون سخته! چه بسا سال‌هایی که حتی در این دنیا نبودم. ولی چه میشه کرد!؟ ما تو دار زمان گیر کردیم و با اجبار محاصره شدیم. پس بهتره حداقل به فکر بازگشت به گذشته نیفتیم. حتی اگه نمی‌خواهیم تو مسیر مستقیم حرکت کنیم.

  • ハミド・レザ
  • سه شنبه ۱۷ مهر ۰۳

از AEF 2 به Evovle 4

از اونجایی که در طول هفته وقت نداشتم که زبانم رو ادامه بدم، می‌دونستم که در این آموزشگاه جدید میشه کلاس آخر هفته‌ها رو برداشت و سه جلسه رو تو یک روز داشت. منم بین پنجشنبه و جمعه، جمعه رو انتخاب کردم. اول برای مصاحبه رفتم که تعیین سطح بشم. جالب اینجا بود که تعیین شد که سطح من به جای پیش متوسط (Pre Intermediate) متوسط رو به بالا (Upper Intermediate) هستش. و این یعنی دوباره یه جهش زدم (البته این بار به خواست خودم نبود) از AEF 2 به Evovle 4 که به چند دلیل برام عجیب بود.

به خاطر معروف بودن و بالا بودن سطح کیفی تدریس این آموزشگاه، می‌گفتن که وقتی مصاحبه می‌کنن، سطح آدم رو میارن پایین. در صورتی که نه تنها چنین اتفاقی نیفتاد، بلکه سطحم بالا رفت! بر خلاف حداقل آموزشگاه قبلی!

ساختمان آموزشگاه دخترونه از پسرونه جدا بود که به نظرم یه پوینت مثبت بود. مثلا انتظار داشتم به خاطر معروف بودن آموزشگاه، بحث مختلط بودن و این صوبتا زیاد براشون مهم نباشه که به نظرم اینقدری مهم بوده که دو تا ساختمون متفاوت در نظر گرفتند. خیلی خوبه! چون بالا بریم یا پایین بیاییم، کنترل این مغز بی‌صاحاب یه جاهایی دست خود آدم نیست. انصافا هم دخترها کم نذاشته بودن! مثلا یکی‌شون حتی کت شلوار پوشیده بود و موهاش پسرونه بود اگه از نزدیک نمی‌دیدی فکر می‌کردی پسره! و بچه‌ها هم روش کراش زده بودن. که احتمالا نظرات بنده رو می‌دونید. بگذریم.

و اما، تیچر! بالاخره بعد از یک سال و نیم تحصیل زبان تو آموزشگاه قبلی، بالاخره یک تیچر مرد تدریس ما رو برعهده گرفت که سنش هم از ما بیشتر باشه و چقدر از این بابت خوشحالم! همه تیچرهای آموزشگاه قبلی، دخترانی بودن همسن و سال خودم، گاه کوچکتر و گاه بزرگتر با اختلاف کم، و خب، نمی‌خوام بگم بد تدریس می‌کردن، اما سابقه تدریس کم بود، گاهی اطلاعاتش ناقص بود و... اما اینجا؛

تیچر حدود سی سال سن داره. خوش قد و بالا و قدبلندتر از من! دو تا مدرک دانشگاهی داره که یکی‌اش تیچینگ زبانه و دیگری مهندسی نفت. شیوه آموزش زبانش فوق‌العاده‌ست و تسلط و لهجه و اینا رو که دیگه نگم! (هرچی نباشه دوازده ساله سابقه تدریس داره) اتفاقا دیروز که داشتم تعیین سطح می‌شدم، خانم تعیین‌سطح‌کننده اشاره کرد که تیچر خوبی بهمون افتاده. 

بچه‌ها؛ رنج سنی به همدیگه نزدیک و اختلاف سنی‌ها کم شده که می‌تونم بگم واقعا اتفاق خوبیه! آموزشگاه قبلی معمولا سن بچه‌ها پایین‌تر بود و درکشون هم پایین‌تر! حالا ما چند نفر رو داریم که حداقل درک بالاتری از رفتار اجتماعی دارند. سطح زبانمون هم بالاخره نزدیک همدیگه است و این خوبه.

پ.ن: به قول مادر، هرچقدر پول بدی همونقدر آش می‌خوری! ولی این تیچر اینقدر خوب بود که کاش وقت داشتم تا یک روز در میان ببینمش :)
پ.ن ۲: خوشحالم که یکی از تصمیماتم اینقدر نتیجه خوبی داده! امیدوارم دیگر تصمیم‌ها و انتخاب‌هایم نیز، این چنین خوب باشند. پایان...

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۱۳ مهر ۰۳

در محاصره مخالفان

دیشب متوجه شدم وضعیت اطرافیانم چقدر خرابه و هرچقدر که بیشتر پیش میره، بیشتر به تنهایی خودم پی می‌برم. گاهی اوقات می‌بینم یکی از اعتقادات من متنفره ولی متوجه نشده که من اون اعتقادات رو دارم. جوری ابراز تنفر می‌کنه که من می‌ترسم و وقتی از من هم می‌پرسه مجبورم که با اصطلاحاتی مثل "چی بگم والا؟" و "چه می‌دونم؟" جوابش رو بدم. در وهله بعد انتظار دارم کسایی که هم عقیده من هستن، باهام اشتراک زیادی داشته باشن، ولی می‌بینم اونا هم از لحاظ سیاسی هم عقیده من نیستن. اونا هم، چنان ابراز تنفر می‌کنن از عقیده سیاسی من و سیاست یا سیاست‌مداری که مثلا قبولش دارم، که باعث میشن دوباره بترسم! مسیحی‌ها، مسلمون‌ها رو مسخره می‌کنن و آتئیست‌ها ازشون متنفرن و اصولگراها، اصلاح‌طلبا رو مسخره می‌کنن و فحش میدن. و همه و همه و همه، با همدیگه مخالفن...

این تفاوت‌های عجیب‌غریب باعث میشن هر روز بیشتر دنبال کسی باشم که بیشترین اشتراک رو با من داشته باشه و هر روز هم این شخص نایاب‌تر میشه. چون پیدا کردن نزدیک‌ترین شخص به خودم، سخت‌ترین کار دنیاست. باید بین هفت‌هشت میلیارد آدم روی کره زمین فقط یک نفر رو پیدا کنم. ولی کاش درک همه یه طوری بود که آدم می‌تونست خودش باشه. می‌تونست راحت بگه عقیده مذهبی من اینه یا عقیده سیاسی من اینه. من فلان مشکل رو دارم و فلان ویژگی رو ندارم. ولی خب، با دیدن نحوه برخورد مردم با تفاوت‌ها و ری‌اکشن‌شون در وضعیت نامطلوب‌شون، بیشتر ترس وجودم رو میگیره تا چیز دیگه...

صرف وجود تفاوت نمی‌تونه باعث ایجاد اختلاف و پراکندگی، جنگ و درگیری بشه. ولی نحوه برخورد غلط مردم با این تفاوت‌ها، می‌تونه باعث اختلافات و درگیری‌های زیادی بشه. تفاوت‌هایی که انگار کسی دلش نمی‌خواد درکشون کنه...

  • ハミド・レザ
  • جمعه ۶ مهر ۰۳

...Dance? I don't know how to dance

یا: چی فکر می‌کردیم، چی شد!

فکر می‌کردم می‌تونم بشینم هر شب یه قسمت سریال دلخواهم رو نگاه کنم. فکر می‌کردم می‌تونم هر روز برم باشگاه و حرفه‌ای ورزش کنم. فکر می‌کردم هر شب می‌تونم بشینم و مثل قدیما کتاب بخونم و انیمه ببینم. حتی فکر می‌کردم که قراره طبق روتین قبلی زبان رو ادامه بدم. ولی همه این‌ها منحرف شدش و مسیرشون عوض شد. به غیر از زبان که می‌خوام آموزشگاه رو عوض کنم، بقیه رو نمیشه کاریش کرد.

ما خودمون مسیر زندگی‌مون رو انتخاب می‌کنیم، ولی مثل این که توی اون مسیر هم کنترل همه چیز دست ما نیست. در عوض، راضی‌ام که مسیری که خودم دلم می‌خواست رو انتخاب کردم، نه اجبار دیگران و عوامل بیرونی! حداقلش اگه نمی‌تونم سریال ببینم، کتاب بخونم، ورزش کنم، از اون طرف هم ناراحت نیستم که دارم چیزی که علاقه دارم رو می‌خونم. و این یه جورایی جبران‌کننده است و کافیه برام. منتظر روزی می‌مونم که بشه جفتش رو باهم داشت. اما امسال و تا اطلاع ثانوی، نمیشه.

کاش، این مسمومیتی که الان دچارش شدم نبود. و می‌تونستم یک مقدار سالم‌تر باشم. اینجوری عملکردم بهتر و راحت‌تر می‌شد. این شرایط یه مقدار  فرسایشی‌طوره. هم باید درگیر این مسمومیت باشم و هم درس‌ها. ولی پیروزی غیرممکن نیست و شدنیه. نمی‌دونم چطوری و از کجا، این مسمومیت وارد بدن من شد. احتمالا برای فهمیدنش باید رفت هر ۳۶۵ روزِ هر سال گذشته رو ویدیو چک کرد تا علت بیماری مشخص بشه. ولی لازم نیست. چون استثنائاً این بار علتش رو می‌دونم. فقط باید همزمان، هم برنامه‌هام رو جلو ببرم و هم درمانم رو پیگیری کنم. شایدم دکتر لازم بشم. ولی دوست دارم خوددرمانی کنم.

مثل این که باید به ساز این دنیا رقصید.
اما...:

  • ハミド・レザ
  • پنجشنبه ۵ مهر ۰۳
خبری نیست،
بگیر تخت بخواب؛
ما بیداریم...

آخرین جملات یک ابرقهرمان،
خطاب به مردمش...
موضوعات