دیشب متوجه شدم وضعیت اطرافیانم چقدر خرابه و هرچقدر که بیشتر پیش میره، بیشتر به تنهایی خودم پی می‌برم. گاهی اوقات می‌بینم یکی از اعتقادات من متنفره ولی متوجه نشده که من اون اعتقادات رو دارم. جوری ابراز تنفر می‌کنه که من می‌ترسم و وقتی از من هم می‌پرسه مجبورم که با اصطلاحاتی مثل "چی بگم والا؟" و "چه می‌دونم؟" جوابش رو بدم. در وهله بعد انتظار دارم کسایی که هم عقیده من هستن، باهام اشتراک زیادی داشته باشن، ولی می‌بینم اونا هم از لحاظ سیاسی هم عقیده من نیستن. اونا هم، چنان ابراز تنفر می‌کنن از عقیده سیاسی من و سیاست یا سیاست‌مداری که مثلا قبولش دارم، که باعث میشن دوباره بترسم! مسیحی‌ها، مسلمون‌ها رو مسخره می‌کنن و آتئیست‌ها ازشون متنفرن و اصولگراها، اصلاح‌طلبا رو مسخره می‌کنن و فحش میدن. و همه و همه و همه، با همدیگه مخالفن...

این تفاوت‌های عجیب‌غریب باعث میشن هر روز بیشتر دنبال کسی باشم که بیشترین اشتراک رو با من داشته باشه و هر روز هم این شخص نایاب‌تر میشه. چون پیدا کردن نزدیک‌ترین شخص به خودم، سخت‌ترین کار دنیاست. باید بین هفت‌هشت میلیارد آدم روی کره زمین فقط یک نفر رو پیدا کنم. ولی کاش درک همه یه طوری بود که آدم می‌تونست خودش باشه. می‌تونست راحت بگه عقیده مذهبی من اینه یا عقیده سیاسی من اینه. من فلان مشکل رو دارم و فلان ویژگی رو ندارم. ولی خب، با دیدن نحوه برخورد مردم با تفاوت‌ها و ری‌اکشن‌شون در وضعیت نامطلوب‌شون، بیشتر ترس وجودم رو میگیره تا چیز دیگه...

صرف وجود تفاوت نمی‌تونه باعث ایجاد اختلاف و پراکندگی، جنگ و درگیری بشه. ولی نحوه برخورد غلط مردم با این تفاوت‌ها، می‌تونه باعث اختلافات و درگیری‌های زیادی بشه. تفاوت‌هایی که انگار کسی دلش نمی‌خواد درکشون کنه...