بعد از تموم شدنش، با خودم احساس غریبگی خاصی می‌کنم. انگار دیگه همون آدم قبل نیستم. مخصوصا بعد از این که کلاس طراحی ثبت نام کردم، با خودم گفتم، یعنی این منم؟ همون آدم؟ انگار که دیگه بچه‌بازی‌های قبل خدمت و بی‌خیالی حین خدمت وقتشون تموم شده. انگار مرحله جدیدی از زندگی من شروع شده و حالا دیگه باید جدی باشم. 

 امسال قراره سال عجیبی برای من باشه. سال کارهای جدید، آدمای جدید، سختی‌های جدید، دوری‌ها و نزدیکی‌های جدید. خیلی چیزهای دیگه هم هست که شاید نتونستم پیش‌بینی‌شون کنم. ولی حداقل همین چندتا رو می‌دونم که شاید اتفاق بیفتند. شاید... 

امسال چندتا کلاس دیگه، شامل کلاس کنکور، باید ثبت نام کنم و فکر کنم هر بار قراره با این حس مواجه می‌شم. حس این که، این یه مرحله جدیده و تو قبلا تجربه‌اش رو نداری. بر خلاف دیگران که فکر می‌کنن من تجربه‌ای دارم، ولی تجربه این مرحله جدید رو ندارم.

این که با چقدر آدم جدید قرار آشنا بشم و چندتا آدم قدیمی رو قراره از دست بدم، واقعا ناراحتم می‌کنه. این مخصوصا برای یه درونگرای منزوی سخته. نمی‌دونم قراره با کی آشنا بشم یا از کی جدا بشم، ولی فکر همین که موقعیت قراره عوض بشه، یه کمی من رومی‌ترسونه. قبلا تو توضیحات تیپ شخصیتی نوشته بود که این شخصیت، دنبال ماجراجویی‌ها و کسب تجربه‌های جدیده، ولی خب، احتمالا اون بخشش راجع به من صدق نمی‌کنه. یا شاید هم شخصیتم عوض شده باشه چون اون تست شخصیت شناسی مال چهار سال پیشه و بعید نیست تا الان تغییراتی تو شخصیت من رخ داده باشه. متاسفانه الان هم حوصله پاسخ دادن به شصت تا سوال برای پیدا کردن تیپ شخصیتی رو ندارم.

حتی دیروز وقتی مترو سوار شدم و حالم بد شد، فهمیدم دیگه نمی‌تونم مترو سوار شم. احتمالا توی مترو بودن، روزی ۳ ساعت به مدت یک سال، دیگه ظرفیت من رو برای سوار شدن به مترو به اتمام رسونده. حالا دیگه فقط به اتوبوس و وسایلی که روی زمین هستند می‌تونم فکر کنم. دیگه از جایی که آفتاب بهش نمی‌تابه، زیر زمینه یا مردم خیلی تو هم هستن، حالم بهم می‌خوره. حتی این هم همون قبلی نیست! آدمی که مترو رو یک معجزه در زندگی خودش میدید، حالا حالش از مترو بهم می‌خوره...

دیشب هم به عنوان آخرین شب قدر با خدا صحبت کردم. همه رو دعا کردم. خیلی دلی نبود، چون خوابم میومد و نمی‌تونستم حس بگیرم. ولی بهش گفتم! گفتم می‌دونم که الان تو حس نیستم تا از ته دل باهات صحبت کنم. خیلی خوابم میاد. ولی قضیه اینه و شرایط اینطوری‌ان. من تا الان شکست خوردم و بعد از این هم، اگه صرفا به من باشه که، بازم شکست می‌خورم، پس خودت کمک کن که بتونم کمکت رو بگیرم. اگه دستت رو دراز کردی تا دستم رو بگیری، من حتی توان ندارم بلند بشم و دستت رو بگیرم! خودت کمک کن که بتونم دستت رو بگیرم. همینقدر زمین‌گیر و زمین‌خورده از گذشته، و حالا در حال و به سوی آینده...

و حالا در روزهای اول سال جدید، آدم تازه‌واردی داره ظهور می‌کنه. آدمی که باید وقت بذارم تا بشناسمش...