بعد از سحر که می‌خواستم بخوابم، یادم اومد که امروز می‌خوام برم چشم پزشکی! باید ساعت یک اونجا می‌بودم که کارم سریعتر راه بیفته. یعنی، هر ساعتی که بری، حداقلِ حداقل یک ساعت معطل هستی! همیشۀ خدا برام سواله چرا بقیه میرن داخل اتاق دکتر، سه ساعت کارشون طول می‌کشه و همیشه خدا برای من پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشه! جریان چیه واقعا؟

دیر از خواب بیدار شدم. اولش وایسادم کنار خیابون که مستقیم برم راه آهن، ولی خب، مثل این که ماشین مستقیم به راه آهن از خیابون خودمون، سخت پیدا می‌شد. پس اولین ماشینی که ایستاد، مقصد رو به مترو تغییر دادم. رفتم تا مترو، وقتی وارد پله برقی شدم، پشیمون شدم و خواستم برگردم ولی خب دیر شده بود، چون که پله برقی حرکت می‌کنه و برگشتن بیفایده است. بنابراین تسلیم اراده پله برقی شدم و تا پایین رفتم و دوباره از پله برقی کناری برای بالا اومدن استفاده کردم. هرچی کمتر مترو سوار شم، همونقدر بهتره.

جلوی ایستگاه مترو منتظر وایسادم تا برای راه آهن ماشین گیر بیاد و آخرش هم موفق بودم. ولی خب، راننده از اینایی بود که دوست داشت شوخی‌های نسبتاً بی‌مزه کنه. منم با خنده‌های مصنوعی و هه هه هه جوابش رو می‌دادم. رسیدم راه آهن و حالا وقت این بود که بی آر تی سوار بشم. ولی به محض این که وارد خیابون ولیعصر شدم و چشمم افتاد به ساختمون شهر کتاب، تازه فهمیدم چه خبطی مرتکب شدم. من اوایل خدمتم به خاطر کارهای بیمارستان مادر مدتی رو اینجا بودم. حالا خاطرات اونا داره برام یادآوری میشه. من حتی یادم رفته بود مادر مریض بود. امروز یادم افتاد که حال مادر چقدر بد بود. اینقدر درگیر خودم شده بودم که یه سری از خاطرات بد رو فراموش کرده بودم.

بیمارستان بهارلو، شهر کتابِ نزدیک میدون راه آهن! وای خدا... دقیقا همون روزها بود که آخرین معاینه چشم پزشکی رو انجام دادم و دقیقا همون روز هم داشتم قمار بازِ داستایفسکی رو میخوندم که نصفه کاره رهاش کردم. وقتی رسیدم مطب دکتر، حتی جایی که نشسته بودم و داشتم قمار باز میخوندم رو نگاه کردم. اینقدر معطل شده بودم که حوصله‌ام از رمان خوندن هم سر رفته بود. چه دوران غم انگیزی...

متاسفانه بی آر تی هم شلوغ شد، ولی خب، به هر حال رسیدم به مطب. منشی پرسید کی عمل کرده بودی؟ گفتم یادم نمیاد، فکر کنم ۱۴۰۰ بود. گفت بشینید صداتون می‌کنم. وقتی صدام کرد که هزینه ویزیت رو پرداخت کنم، با یه صدای عاقل اندر سفیهی گفت در ضمن، سالِ عملتون ۹۹ بوده. یه ذره جا خوردم. حقیقتش اینقدر اتفاقات زیادی برام افتاده که فکرش رو نمی‌کردم عمل مربوط به قبل از ۴۰۰ باشه. بعد از کلی منتظر موندن، نوبتم شد. دکتر گفت چرا پس قیافه‌ات رو یادم نیست؟ و منم از قول منشی گفتم سال ۹۹

خب، برای دکتری در همچین مقامی، خوب نیست قیافه کسی رو یادش بره. دکتر تقصیری نداره، من قیافه‌ام تغییر کرده. آخرش خدا رو شکر گفت نمره‌ات تغییری نکرده. خواستم با بی آر تی برگردم ولی اینقدر شلوغ بود که نمی‌شد سوارش شد. پس گفتم عیبی نداره، این دفعه رو از مترو می‌رم. پیچیدم تو خیابون تا از متروی میرزای شیرازی برم، یک دفعه تو پیاده رو یکی از هم‌کلاسی‌های صمیمی‌ام رو دیدم. ازش رد شده بودم ولی صداش کردم: آقای ر تا منو دید بلافاصله شناخت و کلی با ذوق و خوشحالی حال احوال پرسی کردیم. هیچ کدوم باورمون نمی‌شد که اینجا همدیگر رو دیده باشیم. نازی آباد کجا و خیابون شریعتی کجا! می‌گفت مهاجرت کردیم بالاشهر :)

سرپا کلی با هم صحبت کردیم. از دانشگاه برمی‌گشت و می‌گفت که حوصله‌اش سر رفته بود و می‌خواست یه مقدار بچرخه. می‌گفت دیدی بالاخره موهام رو بستم؟ گفتم آره تو عکس پروفایلت دیدم. پرسید تو چرا موهات رو نبستی؟ گفتم انتظار داشتی وسط خدمت چطوری موهام رو بلند کنم؟ تازه یادش افتاد من رفته بودم سربازی و شگفت زده از این که تمومش کردم و اون هم از ماجرای فرارش از خدمت می‌گفت. صورتش تازه شروع کرده بود به جوش زدن! می‌گفت تو چیکار کردی جوش‌هات خوب شد :) منم چندتا توصیه کلی کردم ولی جواب این بود که، خودشون رفتن! نمی‌دونم اصلا درمانی هم داره یا نه. بعد راجع به ریش گذاشتن حرف زدیم. این که اگه ریش بذاریم مردم میگن که شبیه داعشی‌ها و حزب اللهی‌ها شدیم و اگه ریش‌هامون رو هم بزنیم، میگن شبیه .....ها شدیم. گفت تنها راهش ته ریشه! چاره دیگه‌ای نداریم :) یه بار تغییر رشته داده بود و از وضعیت روحی روانی‌مون برای همدیگه گفتیم. خلاصه کلی کنار خیابون صحبت کردیم. آخرین چتمون مربوط به قبل از خدمتم می‌شد و آخرین دیدار حضوری؟ یادم نمیاد. شاید قبل از کرونا. ولی خب، ما خیلی باهم وقت می‌گذروندیم و خیلی چت می‌کردیم. یه جورایی دوست صمیمی‌ام بود (فعل گذشته) ولی خب، از دو تا درونگرا که از هم دور شدن چه انتظاری میشه داشت :) خیلی خوشحال شدم از دیدنش، اینقدر که گذر زمان رو حس نکردم. فشارم داشت میفتاد و ۲۰ دقیقه یا بیشتر بعد از اذان رسیدم خونه. قشنگ داشتم می‌افتادم...

روزی بود که ارزش ثبت کردن داشت :)